اینجا که منم، نه یک
دیوار است، که با او بشود حرفی زد
و نه سنگی به صبوری
من دل شُده طاق
رخستی میخواهم
تا به احوال ِ پریشان
شده ام
پوز خندی بزنم
پوز خندی، به
اندازهء عُریانی ِ یک طنز رکیک
و به تلخی دُوم ِ
عقرب مرگ
**
خوش به حال پری ِدریایی
که دگر
جُز به افسانه از
او نیست خبر
*
من تخیل نیست، تو
هم افسانه نبود
و از آن صبح ازل
تا به این عصر، که
شقالان در آن میخوانند، یکه تنهامانده
ما، در اینجا که
منم مثل یک دیوار است
مثل ِ افسانه از
او، جُز به پژواک خودت، نیست خبر
من، به سنگی ماند،
به صبوری ِ همه دلشُده گان
پری دریایی
خوب میداند
نبض دریای طلاطم
زده ای
گوشها را بُرده است
و در این تنهایی
و در این قعر سکوت
.....
دامون
١٣/٠٦/٢٠١٤
No comments:
Post a Comment