نکته های زیادی توشه، یادمه تو دالون که وا میستادیم، صدا قدماشونو،میشد شنید، مثل زوزه میپیچید تو گوشمون، از
سردی روزگار، شِیهءِ اسباشون تو هوا تنوره میکشید، ..... حالا باس
رفت، تا به یه آبادی رسید، هفت خان رستم بخوره تو سرش، با پوزش از فردوسی طوسی، نوبر
بهارش همین، علی بابا با خنجر جرارشو اون توپ وتفنگش، اون امام حسن بنفش مست و
ملنگش، اون توپ و ناقارهءِ صدا و سیماش که هو میندازه، مردم دین از دست رفت، و مور
یانه ها، با سوره های بلند،در ماهیت، تیشه ای، به ریشه ای، ..... اصلاح طلبکاراشم
که نگو، طرح سمپاشی تنها جنگل فلک زده رو، رفرم داده که از شر سوسگ هایی که بوته
های شمشادا رو گر انداختن خلاص بشه.... این از سیابیشَمون، همونجاکه توش دیوان
مازندران خونه داشتن، ..... خانِمونَم به گا رفت، برا چند مشت دُلار نا قابل
دگر، برای بنای ویلایی دم دریای مدیترانه، ..... یا تو بانکای سووییس، برا روز
مبادا،....، حکایت همچُنان باغیست، گل و برگش کشیده هر طرف بسیار، با رازی نهُفته
در درونِ خویش، میگویند نیفتد برگکی از آن، .... گر خدایی، .... و شبکورانِ
دلواپس،چه بگویم، طلوع خورشید را هم از آنِ خویش میدانند
دامون
١٠/٢٩/٢٠١٦
No comments:
Post a Comment