Thursday, 18 January 2018

خاطره








آن روز ها، تو و من، ارزشی دیگر داشت 

ما، زاده میشد در سادهٔ ما 

ونگاه، در صورت بود، و حرف در میان نگاه

مادر، خستهگی روز را، در میکشید به جرعه ای از محبت پدر، و همسایه، به تعارف، نانش را با تو قسمت میکرد

عشق، میبارید آنروزها، در جوارِ یک دیگر 

مسجد و بتکده ، جُز مشتی گِل، هیچ نبود، و کسی اعتقاد ش را، داغ نمیکرد به پیشانیِ خویش

چه بگویم، دستهایی بود در آن باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند

صدای‌ آب، هر از چند وقت، میشُست رکود غبار را، از برگ برگ ِ ‌ما

آسیاب ُمراد میگشت، در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء چَشم، از زلال ِ بارانی

من، ما بود و آرزو، نقشی نه در‌ سرآب







۰۱/۱۸/۲۰۱۸



دامون

No comments: