روزگاری پسمانده است در چنته ء در ویش
در طلوع کاذب خورشید
روزگاریست بس عجیب
که آب، درآن،
از صلخه به صقف در گذاره است
از صلخه به صقف در گذاره است
و داروک ها
تصنیف ناکجای صبح را
به آواز، در غیاب خروس
روزگار عجیبیست در اندیشهء چکاوک، در انزوای ِ درخت
روزگار عجیبیست در اندیشهء چکاوک، در انزوای ِ درخت
و دستها
در هوای تو
سُر خورده، مست، در نبود.
و دشنهء ِ نمناک ِ نامردان، به جای مانده هنوز.
دامون
٢/١١/٩٠
No comments:
Post a Comment