زن
این نام ِ مرتعش، که در تداعی آن، آدم، تنها نماند در سردی زمستان ِ جهنمی
زن
که در دامنش گریختی هر از گاه ترسیده از رعدی آسمانی
زن
که دستت بگرفت و پا به پا تا شیوه ء راه رفتن
زن
که در میانه ء راه، آندم که درد میچکید از قطره های استخوانت
زن
که مرحم گونه آمیخت تو را در آغوش خویش
این زن
که گرفتی
دست بسته چون کنیز
در یوق
در حراج قلوه گونه ء سنگ
این زن
بخشیده بر جهاز شتر، درقرن آهن و پولاد
آماده، گداخته در انحصار تو هنوز.
***
در حجله گاه تاریخ نوشته به خون که نه
به خونآبه
کآدمی را آدمیت لازم است
در آستین ِ مردانه
دامون
چهارشنبه 16 اسفند 1391
No comments:
Post a Comment