خودکار بیک من
وقتی میان بالش انگشتهایم آرام می گرفت
انگار خون صاحب خود را وام می گرفت
هی می نوشت
هی می نوشت، هی
گویی کلاف دار خویش را، هی می سرشت
هی می سرشت، هی
خودکار بیک من، به پهن دشت صفحه ء کاغذ گردن کشی میانهء میدان بود
از سلطه در گریز وبا سریر سلطنت، سیاست به خفت درگریبان بود
خودکار بیک من چو سمندی در زیر گُرد ران سرانگشت های من می تاخت
می شتافت
هی شعر می سرود
شعر
هیهات، که او، راه میانبری از شام تیره بر صبح گاه تابان بود
کوته کنم فسانه به یک پاره ی سخن
آیینه د ار عصمت انسان بود
ققنوس وار وقتی که بر زبر شعله های شعر
می گستراند بال
چونان لهیب به پرده ی حریر قلمکار گر می کشید
گر
باری، بسیار می سرود از بود از نبود از پودهای تار ، از تارهای پود
آنقدر او سرود که دیگر در مغز یعنی که در رگش، خونی به جا نبود
از من، ، یعنی ز صاحب اش سریع تر تمام شد واین، بنا نبود
امروز، زِ خودکار بیک من
جز لوله ای تهی، بجای نمانده
و با آن، هی می کِشم، خطی ز دود یشم
بر مرمر روان
روزان من شبان
روزان من شبان
نصرت رحمانی از معدود گوینده گان شعر سپید میباشد که از او یادی نمیشود
از او خیلی کم شنیده ایم یا اینکه نگذاشته اند چیزی بشنویم
پیش درآمد
دنیای شعر از قدیم در نوسان بوده، تحریف ها و تعویض ها در تمامیت عرضی ایرانِ گذشته، بلای جان کتابها و نویسنده گان آنها میشد و چیزی که در دسترس خواننده قرار میگرفت که همیشه با شُبهه و اما و شک تردید درگیر بود شاهدِ آن کلیات شمس تبریزاست که اتحاد سرخ و سیاه چهل تکه اش کردند مانند کفتارها، لاشه میدزدند، مثل گرگهای گرسنه، تو کوران
تاریخ شعر، از بدو تدوین را، میتوان به سه دوره زمانی تفکیک داد، اما نه تقسیم،چرا که خروج قافیه از بند شعر و ناهمگونی آهنگ نظم به نسخ برای شنونده به گونه ای ناهنجار بوده که، خروجی بسیار ملایم را مبرم مینمود که پایه نظم شعرکه به اوزان بنا شده را، بیسُبات نگرداند، گویی بهایی بس والا را داشته که تکاملش قرنها به طول میانجامد
برای تعریف، شعر قدیم، حرکتی دایره وار داشته، آهنگی تکراری، از معشوق و جام می را، در وارییاسونهای مختلف میسروده، چون چرخ کجاوه ای به مقصدی نامعلوم، اما این به آن معنی نیست که هر شعری که سروده شده چرند و بی معنی بوده باشد. بنا بر این، از بدو تدوین شعر، همیشه دگرگونی هایی بوده، دگردیسی شعر اما، زمان زیادی برده وبه تاریخ معاصر میانجامد، و از( پس صد هزار سال، عُمر گران، چون سبزه) که نی، مثل قارچ بر میدمد
دوره دوم دگردیسی شعر در اوایل عصر معاصر پدیدار میشود انگیزه شعر و نوشتن آن اوجی دیگرمی یابد و از بند قافیه به آهنگ شعر تبدیل میگردد، گویی معشوقه جام می به زمین مینهد،دیگر بربت نمینوازد و لباس مینیاتورهای صفوی را به کناری انداخته یکباره تبو مینگارد
از جمله استادان این فن عارف قزوینی ایرج میرزا، ملکاشعرا را میتوان نام برد زجهء دردِ دردمندان، جامهء زنان و سلطان صاحب قران، ازطرفی صحبت نخ با سوزن وطغنه ء سیر به پیازازپروین، مالیدن گل به عورت فرشتهء سردرِ کاروانسرا از ایرج و همانجا روبنده وچادر و باغ حوری و قلمان گاهی انتقادی گاهی معنوی و گاهی برای حجو و مجاز
دوره سوم، عصر حاضر است حدودن هشتاد سال از عمر خودرا پشت سر گذاشته و با فاصله کوتاهی به چندین شعبه فرعی منحرف میشود، سبک نیمایی، که احمد. ش.، خود را وارث آن میداند، شعرسپید نادر پور، سهراب، نصرت، مشیری و رویایی ( رئیای در سرودن شعر نیمایی و سپید هم پیشکسوت بوده)؛ و شعر حجم، که بنیان گذارش درفارسی روان شاد روییای است
برگردیم به خودکار بیک من از نصرت که مانند گُلی در آماجِ طوفان، پرپر شد
خودکار بیک من
وقتی میان بالش انگشتهایم آرام می گرفت
انگار خون صاحب خود را وام می گرفت
هی می نوشت
هی می نوشت، هی
گویی کلاف دار خویش را، هی می سرشت
هی می سرشت، هی
خودکار بیک من، به پهن دشت صفحه ء کاغذ گردن کشی میانهء میدان بود
از سلطه در گریز وبا سریر سلطنت، سیاست به خِفت درگریبان بود
در لفافه میگوید اعتقاد شخصیش، انحراف به چپ جهانی را بیشتر متعمل است تا سلطه و سیاست
خودکار بیک من چو سمندی در زیر گُردِ رانِ سرانگشتهای من
می تاخت
می شتافت
هی شعر می سرود
شعر
هیهات، که او، راه میان بری از شام تیره بر صبح گاه تابان بود
کوته کنم فسانه به یک پاره ی سخن
آیینه د ار عصمت انسان بود
باری، بسیار می سرود از بود از نبود از پودهای تار ، از تارهای پود
آنقدر او سرود که دیگر در مغز یعنی که در رگ اش، خونی به جا نبود
از من، ، یعنی ز صاحب اش سریع تر تمام شد و این بنا نبود
ققنوس وار وقتی که بر زبر شعله های شعر
می گستراند بال
چونان لهیب به پرده ی حریر قلمکار گر می کشید گر
حال، هنر نوشتنِ نصرت را در این بند
بشنوید
خودکار بیک من
ققنوس وار وقتیکه بر زِبَرِ شعله های شعر
می گستراند بال
چونان لهیب به پرده ی حریر قلمکار گر می کشید
گر
یا
باشد که ابر دیده ی من موید
شاید ز رنج کوه کن روی پرده ها، افسانه های دیگری گوید
چهره این شعرشاید، آرزوی عمردیگری را میکند و بنیان دیگری
باشد که ابر دیده ی من موید
شاید ز رنج کوه کن روی پرده ها، افسانه های دیگری گوید
امروز زخودکار بیک من
جز لوله ای تهی به جای نمانده است
و با آن هی می کشم خطی ز دود یشم
بر مرمر روان
روزان من شبان
بگذریم
شعر نیمایی یک حربه بود، میتوانی بگویی یک افیون ملایم بشردوستانه با چاشنی کومونیسم را، با یک پشت بند مذهبی، شییافِ هم سن های من که فرار را بر قرار ترجیح داده بودند میکرد درفضایی نو و جدید، کنار لجنآبی متصاعد از شورش پنجاه و هفت؛
ادامه دارد
دامون
فروردین دوهزار و پانصدو هشتاد و دو
No comments:
Post a Comment