اختر کاویان
فردوسی زمانِ حالِ خویش را به نظم میکشد، گویی
که ازبند استخوانش فریاد میزند، در هر کوچه نَقلی از آن است، شنودهء آنرا به تأمل وا
میدارد، صحنه زندگی را به ضمیرِ اصلی آن انتفاع میدهد، مخاطب را وادار به نگرشی
دوباره میکند؛ داستان بار عامِ ضحاک هم یکی ازآنهاست، یاد آور دسیسهء موبدان جیره خوار که با بهایی از سیم و
زَر، سیمایی وارانه از ضحاک را، در گوش مدعووین بخوانند، ناگفته نماند که چهرهء این موبدانِ ددمنش را، هم امروزه با
نامهایی کاذب وتقلبی به وفور یافت توانیم؛ اما اینجا اختر کاویان و پیدایش آن که
به گفته فردوسی را یاد آور میشود، این حادثه درست بعد از این بارعام است به گفتهء شخصی که آنرا از فاصلهء نزدیک شنیده و مشاهده کرده حتی در چند بیت اول از شکل و شمایل کاوه هم تعریف
میکند:
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید
میان
من و او ز ایوان دَراست
تو گفتی یکی کوه آهن براست
ندانم چه شاید بُدَن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
براو انجمن گشت بازار گاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم، که آهنگران پشتِ پای
بپوشند هنگام زخم دَرای
همان کاوه آن بر سرنیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای
فریدون کند
دل از بند
ضحاک بیرون کند
بپویید! کاین مهتر آهریمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بیبها ناسزا وار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مَردِ گُرد
جهانی برو انجمن شد خُرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نور
بدیدندش آنجا و برخاست غور
چو آن پوست بر نیزه بر دید"کی"
به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گردِ ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خوانَدَش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بیبها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد
اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
نقاشی بالا اما با اقتباس از بیان فردوسی از اولین
درفش کاویانی است
سوتفاهم نشود، این یک اقتباس است و نه پرچم کاویانه
اصلی
دامون
شنبه ۱۰ تیر ۲۵۸۲
No comments:
Post a Comment