Showing posts with label فردوسی. Show all posts
Showing posts with label فردوسی. Show all posts

Tuesday, 4 July 2023

اختر کاویان

 

 


 

اختر کاویان

 

فردوسی زمانِ حالِ خویش را به نظم میکشد، گویی که ازبند استخوانش فریاد میزند، در هر کوچه نَقلی از آن است، شنودهء آنرا به تأمل وا میدارد، صحنه زندگی را به ضمیرِ اصلی آن انتفاع میدهد، مخاطب را وادار به نگرشی دوباره میکند‌؛ داستان بار عامِ ضحاک هم یکی ازآنهاست، یاد آور  دسیسهء موبدان جیره خوار که با بهایی از سیم و زَر، سیمایی وارانه از ضحاک را، در گوش مدعووین بخوانند، ناگفته نماند  که چهرهء این موبدانِ ددمنش را، هم امروزه با نامهایی کاذب وتقلبی به وفور یافت توانیم؛ اما اینجا اختر کاویان و پیدایش آن که به گفته فردوسی  را یاد آور میشود، این حادثه درست بعد از این بارعام است به گفتهء شخصی که آنرا از فاصلهء نزدیک شنیده و مشاهده کرده حتی در چند بیت اول از شکل و شمایل کاوه هم تعریف میکند:

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

 میان من و او ز ایوان دَراست

تو گفتی یکی کوه آهن براست

ندانم چه شاید بُدَن زین سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

براو انجمن گشت بازار گاه

همی بر خروشید و فریاد خواند 

جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم، که آهنگران پشتِ پای

بپوشند هنگام زخم دَرای

همان کاوه آن بر سرنیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست

که ای نامداران یزدان پرست

کسی کو هوای فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید! کاین مهتر آهریمنست

جهان آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزا وار پوست

پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مَردِ گُرد

جهانی برو انجمن شد خُرد

بدانست خود کافریدون کجاست

سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نور

بدیدندش آنجا و برخاست غور

چو آن پوست بر نیزه بر دید"کی"

به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم

ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

بزد بر سر خویش چون گردِ ماه

یکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خوانَدَش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرم آهنگران

برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان

برآن گونه شد 

اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود

جهان را ازو دل پرامید بود

 

 

نقاشی بالا اما با اقتباس از بیان فردوسی از اولین درفش کاویانی است

سوتفاهم نشود، این یک اقتباس است و نه پرچم کاویانه اصلی

 

دامون

شنبه ۱۰ تیر ۲۵۸۲

 

Thursday, 3 March 2022

داستانی از ضحاک

 


 




چنان بد که ضحاک را روز و شب

به نام فریدون گشادی دو لب

بران برزِ بالا، ز بیمِ نشیب

(با آن کبکبه ودبدبه که ضحاک داشت از ترسِ )

شده زِآفریدون، دلش پر نهیب


ضحاک مغزها اما، حیله ای کارساز را در اندیشه بود در آنگاه:

 

چُنان بود که یک روز بر تخت عاج

نهاده به سر بَر، زِ پیروزه  تاج


ز هر کشوری، مهتران را بخواست

که در پادشاهی، کند پُشت راست



 آری، در تاریخ همیشه موبدانِ نابخرد، چنگی ازگوهر را، انگاشته و دیارخرم، به یغما سپُرند

پس ضحاک بر آن شدکه:


از آن پس چنین گفت با موبدان

(که! ای حسن نصراُلا ه و ای حشَدآل شبهی ها)

که ای پرهنر با گهر بخردان


مرا در نهانی یکی دشمن‌ست

که بربخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ

گوِِ بدنژادان، دلیر و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان

که ناگه

درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خُورد

نباید تو او را به پی بَر سِپُرد

 

در جوابش ضحاک میگه:


ندارم دمی دشمنم خرد خوار

بترسم همی از بد روزگار!

همی زین فزون بایدم لشکری

هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن

ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان

که من ناشکبیم بدین داستان

که اینجا مرشد به بچه مرشد رو مکنه میگه: دیگه کشش ندین!!

یکی محضر اکنون بباید نوشت

که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

 

نگوید سخن جز همه راستی

نخواهد به داد اندرون کاستی

 

زبیم سپهبد همه راستان

برآن کار گشته هم داستان.

تا اینجای داستان را اگر گرفته باشی، راویِ این داستان 

از نقشهء تازی های چندر قاز برای بلعیدن کل منطقه 

 صحبت میکنه،  که شبیه همین امروزماست 

بر آن محضرِ اژدهار،ناگزیر

گواهی نوشتند برنا و پیر

در اینجا یکراست مرشد میره تو بارگاه اژیدِهاک و اینچنین ادامه میده که 

***

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم

که بر گوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوهٔ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری

بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست

چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟

شماریت با من بباید گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید

که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من

همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید

شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

بدو باز دادند فرزند او

به خوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو!

بریده دل از ترس گیهان خدیو!

همه سوی دوزخ نهادید روی؟

سپُردید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای

بدرید و بسپُرد محضر به پای

گرانمایه فرزند او پیش اوی

ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مهان، شاه را خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی

بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو

بدّرّد، بپیچد، ز فرمان تو!

کِ ای نامور پاسخ آورد زود:

(کِای نامور، روایت کنندهٔ  معتمد معنی میدهد)

که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان دّر است

تو گفتی یکی کوه آهن براست

ندانم چه شاید بدن زین سپس

که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند

جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم، کاهنگران پشت پای

بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سرنیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست

که ای نامداران یزدان پرست:

کسی کاو هوای فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند!


بپویید! کاین مهتر آهریمنست

بترسید که ضحاک اهریمن است و


جهان آفرین را به دل دشمن است

دشمن به بودن و همازوری شماس

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست

پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مَردِ گُرد

جهانی برآن انجمن گشته خُرد

بدانست او کافریدون کجاست

سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نور

بدیدندش آنجا و برخاست غور

چو آن پوست بر نیزه بر دید"کی"

به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم

ز گوهر برُ و پیکر از زَرِ بوم

بزد بر سر خویش چون گردِ ماه

یکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش

همی خواندش او کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه

به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرم آهنگران

برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان

برآن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود

جهان را ازو دل پرامید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان

همی بودنی داشت اندر نهان

***

فریدون چو گیتی برآن گونه دید

جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر برمیان

به سر برنهاده کلاه کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار

ترا جز نیایش مباد ایچ کار

 

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همی خواند با خون دل داورش

به یزدان همی گفت زنهار من

سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بَد ای جاودان

بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک سازِ رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال

ازو هر دو آزاده مهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام

دگر نام پرمایهٔ شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد

که خرم زِئید ای دلیرانِ شاد

که گردون نگردد به جُز بر بهی

اینجا راوی داستان مرا به یاد سخن معروف زرتشتِ سید مای میاندازد 

که گفت: راه فقط یکیست و آن راه راستیست.

به ما بازگردد کلاه مهی

بیارید! داننده آهنگران

یکی گرز فرموده باید گران


چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

 (برادرانش کیانوش و شادکام)

به بازار آهنگران تاختند

 

هر آنکس کزان پیشه بُد نامجوی

به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود

وزان گرز، پیکر بدیشان نمود:

نگاری نگارید بر خاک پیش

 

همیدون بسان سر گاومیش

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد شاخهء کار، گرزی گران

به پیش جهانجوی بردند گرز

فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرخ امید

بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک

بشویم شما را سر از گَرد پاک

وقتی اژدها را با این گرز گرانمایه که دست ساختهء شماست

کُشتیم، خاکی که بر سرمان شده پاک خواهد شد.

 


شعر از عالیجناب فردوسی، نقل، ویرایش و نقاشیِ زمینه از دامون

سوم/ مارچ/ ۲۰۲۲


نقاشی" اختر کاویان"

 

Tuesday, 22 May 2018

پیش بینی آینده ایران از زبان فردوسی










در نامه ای که رستم فرخزاد سردار سپاه ایران در جنگ قادسیه به برادرش می نویسد


پیش بینی می کند که اگر ایران از اعراب شکست بخورد، آینده ی ایران چنین خواهد بود که


فردوسی آن را بسیار زیبا نوشته است


چـو بـا تـخت، مـنبـر بـرابــر شود، همه نــــام، بـوبکر و عـمَر شـود


تــبــه گـــردد آن رنــج‌هــای دراز, شـود نــاســزا شـاه گـردن فـراز


چـو روز انـدر آیـــد بـــه روز دراز, نـشیــب دراز اسـت پــیش فـراز


از ایـــرانی و تــرک و از تــازیــان, نژادی پـــدیـــد آیـد انــدر میان


نــه ایــران؛ نـه ترک و نـه تازی بود, سخن¬ها بـه کــردار، بــازی بـــود


بـرنـجـد یـکـی دیــگـری بـرخـورد, بـه داد و بـه بـخشش کسی ننگرد


ز پـیـمـان بــگــردنــد و از راسـتــی, گرامـی شـود کـژی و کـاستی


کشــاورز و جــنـگی شـود بـی‌هـنـر, نـژاد و گـهـر کـم‌تـر آید به بـر


ربــایـد هــمـی این از آن آن از این, ز نفـریــن نـدانـنــد بــاز آفرین


نــهــان بـــدتــر از آشـکـارا شـــود, دل شـاه‌ِ شان سنـگ خـارا شــود


بــد انـدیـش گـردد پـسر بــر پـــدر, پدر همـچنین بـر پـسر چــاره‌گـر


شــود بــنــده‌ی بــی‌هـنـر شـهریــار, نــژاد و بـزرگــی نیـایـد بـه کـار


بـــه گــیتـی کـسی را نـمـانــد وفــا, روان و زبـان‌هـا شـود پــر جــفـا


چـنـان فـاش گـردد غم و رنج و شور, که شادی بـه هـنگام بهـرام گـور


نــیـایــد بـــهــار از زمــستـان پـدیـد,نـــیارنـــد هــنگــام رامـش نـبـیـد


نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام, هـمـه تـنبل و چــــــاره و ســاز دام


پــدر بـــا پــسـر کـیـن سـیــم آورد, خورش کشک و پوشش گلیم آورد


زیـــان کـسـان از پی سـود خـویـش، بــجــویــنـد و دیـن اندر آرند پیش


بـــریــزنــد خــون از پــی خـواسـتـه, شــود روزگــار مـهــان کــاســتــه


چــــو بـسـیار از ایـن داسـتان بگذرد، کـسـی سـوی آزادگی نــنــگـــرد










بریده از روزنامه اینترنتی سپیده دم ۲۱/می/۲۰۱۷