من با خودم قسم خورده ام که در همه اُو قا ت
حتی اگر یک بار هم شُده، به یاد ِ از دست رفته گانم، سورهء میآد
بسرایم
در این سرای، تو چه دانی، چه میشود دم ِ دگری
شاید معجزه ای دوباره سادهء دستهای آنان را، به یاد ِ روز آرد
و مرا، خوش وقت، در اعجاز ِ گُلهای ِ یاس، یا که در آغوش کشیدن
چونان که دگر در پوست نگنجد بدنم
در باور معجزه ننشسته ام
ادراکم این را میداند که گذشته، گذشته است
و به دنبالِ اسخاره و تطبیق ِ سطر به سطر ِ آنچُنان، از واژه نیستم
هر چه پیش آید خوش آید، زبان و لحجه ء خود را، عوض نباید کرد
و در یک عان
نباید که سپُرد به باد ِ هرجائی، پرچم قافیه ء خویش را
من با خودم قسم خورده ام، که ننویسم، آن را که در واقع، در دل
ندارم
میتراود بوی ِ خوش نان و صفای ِ روز
یا که نجوایِ پرنده، از کوزهء لبهایم، آنسان که من آنرا میشنوم
نه آن چه چه کذائی ِ بُلبُل که از داخل ِ آن جعبه درمیاید
گُمان به هر دلیل که داری بدان، حقیقت در چشم نمی آید و تصویر
نیست
آنکه درون ِ آینه بینی، نماد تو است
آنچه درون ِ آینه نیست در تواست
درون ِ ادراکت
برای درک ِ دوباره در خویش مینگرم،
من نزد ِ خود قسم یاد کرده ام، که تا جان در بدن دارم ایمانم
را از خویش ِ در خویشم
کم نکُنم
من نزد ِ خو د قسم خورده ام، که تا ابد
عاشق باشم
عشق می سُراید معجزه را در بند بند من
میزُداید عشق، از تصویری که در آینه مرا مینگرد
و از سر ِ تسلیم در خالی ِ خویش
آه که، زبان، الکن در این سخنکده آمد
و چندان که میرود در این لا مکان ِ عشق
قسم یاد میکُند به گُفتهء خود
دامون
٢٤/٠٤/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment