دانسته هایم مرا به ابتداء ندانستن کشید
آنسان فهمیده ام که هنوز نفهمیده ام، این ناکُجا را چه انتهاست
مغلطه ایست دنیا، که قوطهء هر ماهی در آب
و بیتوتهء من بر این بوریایِ زمین فقط سئوالیست بی جواب
و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه-در فَلاخَن سنگی را به شکار کبکی دریست
همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند
و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید بر شاخه ای پُر بار از گنجشک
و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت
آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید نه آنچه که در مُخیلهء اندیشه های ماست
و این همان حرف ِ نادانسته را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید نادانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم
چربید
دامون
چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment