Sunday, 31 October 2010

عیسی نفس





عیسی به دین خود، موسی به دین خود

!راست گفته اند از قدیم: اسب ابراهیم سرش به آخور دیگری بند است، مطلقن  زیر بار منجنیق و تبر هم نمی رود

من اما فکرهای بکری دارم، گفت ابرمرد نیتچه، گوشهایت را از پنبه باز کن

خدا گفت: بخشیدم آنانرا، چرا که نمیدانستند و دستشان را به جای آب تطهیر، درون زُلال

 خون من شستند

هیچ کس نمی داند

شاید این بار، فرزندانم  زنی را   به صلیب کشند، محض تماشا و فراگوش راپر کنند ز ناله ء او

سیگاری به آتش کشند

زمین را، از نو بنا کنند

و عمق دریا را لبریز کنند از تخیل باران های اسیدی

وبا خدائی که دراین نزد یکیست

زلیخای عاشق را تبرئه، حضرت هگل را آیت الله

و هیتلر را هم شاید شاعری کردند خودفروش


.تطهیر  کنند هر ماده سگی را در زُلال خون
 
.فکرهای دیگری هم هست، به روی گچبُری های مسجد شاه 

برای باروری ابرها، برای همه ی سکسهای ناتمام تاریخ، باید ابری شد باران زا

و گریه کرد زار

خدا نمی داند، من این را در پاشنهء در گفتم

هیچ کس نمی داند, داستان ماریا، فقط یکی از آن هاست

.حرف اما زیادَست

.شبها تا صبح، يك عده مرتاض، داخل مغزم به خلصه اند، در نوبرانهء ِهر قطرهء باران 




دامون 

با اقتباس از فيدل

No comments: