خودکار بیک من
وقتی میان بالش انگشتهایم آرام می گرفت
انگار خون صاحب خود را وام می گرفت
هی می نوشت
هی می نوشت، هی
گویی کلاف دار خودش را، هی می سرشت
هی می سرشت، هی
خودکار بیک من، به پهن دشت صفحه ء کاغذ گردن کشی میانهء میدان بود،
از سلطه در گریز وبا سریر سلطنت، سیاست به خفت گریبان بود
خودکار بیک من چو سمندی در زیر گُرد ران سرانگشت های من می تاخت
می شتافت
هی شعر می سرود
شعر
هیهات، که او، راه میان بری از شام تیره بر صبح گاه تابان بود
کوته کنم فسانه به یک پاره ی سخن
آیینه د ار عصمت انسان بود
باری، بسیار می سرود از بود از نبود از پودهای تار ، از تارهای پود
آنقدر او سرود که دیگر در مغز یعنی که در رگ اش، خونی به جا نبود
از من، ، یعنی ز صاحب اش سریع تر تمام شد و این بنا نبود
ققنوس وار وقتی که بر زبر شعله های شعر
می گستراند بال
چونان لهیب به پرده ی حریر قلمکار گر می کشید
گر می کشید گر
باشد که ابر دیده ی من موید
شاید ز رنج کوه کن روی پرده ها، افسانه های دیگری گوید
امروز زخودکار بیک من
جز لوله ای تهی به جای نمانده است
و با آن هی می کشم خطی ز دود یشم
بر مرمر روان
روزان من شبان
روزان من شبان
از زنده یاد نصرت رحمانی
ویرایش از دامون
No comments:
Post a Comment