Thursday 13 September 2012

سرودِ شب برایِ روز







مرا به خانه ام ببر
به خانه ای که اسبهای سرکشش - هزار هزار
بسویِ جوخه هایِ یأس، ترانهء اُمید را، نشانهء زمان کنند
مرا به خانه ام ببر
به سویِ دره هایِ لعنت خدا
مرا به معبدی ببر، که کاشیِ مناره اش، که سنگفرشِ باغچه اش
و ماهیان کوچک و سیاهِ حوض، وضویِ خون گرفتنِ اُمید را
ز ساقه هایِ سمّیِ سراط شب، به یک نظر عیان کنند
مرا به خانه ام ببر
بسویِ کوچه باغِ پیر، که ازهمه گیاه هاش
شرابِ اَرغوانیِ حضورِ شب به سنگفرشِ جادههاست
مرا به خانه ای ببر که آجرش عروسکیست، چو سایه ها به دارها
و تارِ آتشین دَمَش صلالهء فلاتِ عمر
مرا به خانه ام ببر که تازیانه هایِ شب، خلوصِ پوچِ شانه هایِ مرگ را
به بند بندِ روزها و اسبها ترانه است
مرا به خانه ای ببر، که آفتابِ بودنیِ صبحهاش، کبوترانِ وحشی و اسیر را رمق دهد
مرا به خانه ام ببر، تو ای سرودِ بودنیِ عشقِ من
مرا به خانه ام ببر،تو -ای شکوفه هایِ شعرِ راستین

دامون



1 comment:

اردوان کوشا said...

دامون جان، شعر خوبی بود خیلی خوشم آمد.

منهم کلی زور زدم که شعر بگم نشد. میدونی چی از آب در آمد (یعنی مثلا مثل شعر تو خواستم بگم) مرا به خانه ام ببر
مرا به خانه ام ببر
مگه نمیبینی دیروقت شبه و من خوابم گرفته؟
خب مرا به خانه ام ببر دیگه.
آدرسو که بلدی.

ببخش بیشتر و بهتر از این نشد. چه کار کنیم. توی ورزش و اینطور چیزا بیشتر استعداد داریم تا ادبیات. تو سینما رفتن هم هم استعداد داریم و هم تجربه.