Showing posts with label مجموعهء کوچ. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء کوچ. Show all posts

Thursday, 15 June 2017

سرودِ شب برایِ روز





مرا به خانه ام ببر
به خانه ای که اسبهای سرکشش - هزار هزار
بسویِ جوخه هایِ یأس، ترانهء اُمید را، نشانهء زمان کنند
مرا به خانه ام ببر
به سویِ دره هایِ لعنت خدا
مرا به معبدی ببر، که کاشیِ مناره اش، که سنگفرشِ باغچه اش
و ماهیان کوچک و سیاهِ حوض، وضویِ خون گرفتنِ اُمید را
ز ساقه هایِ سمّیِ سراط شب، به یک نظر عیان کنند
مرا به خانه ام ببر
بسویِ کوچه باغِ پیر، که ازهمه گیاه هاش
شرابِ اَرغوانیِ حضورِ شب به سنگفرشِ جادههاست
مرا به خانه ای ببر که آجرش عروسکیست، چو سایه ها به دارها
و تارِ آتشین دَمَش صلالهء فلاتِ عمر
مرا به خانه ام ببر که تازیانه هایِ شب، خلوصِ پوچِ شانه هایِ مرگ را
به بند بندِ روزها و اسبها ترانه است
مرا به خانه ای ببر، که آفتابِ بودنیِ صبحهاش، کبوترانِ وحشی و اسیر را رمق دهد
مرا به خانه ام ببر، تو ای سرودِ بودنیِ عشقِ من
مرا به خانه ام ببر،تو -ای شکوفه هایِ شعرِ راستین






دامون

Thursday, 13 September 2012

سرودِ شب برایِ روز







مرا به خانه ام ببر
به خانه ای که اسبهای سرکشش - هزار هزار
بسویِ جوخه هایِ یأس، ترانهء اُمید را، نشانهء زمان کنند
مرا به خانه ام ببر
به سویِ دره هایِ لعنت خدا
مرا به معبدی ببر، که کاشیِ مناره اش، که سنگفرشِ باغچه اش
و ماهیان کوچک و سیاهِ حوض، وضویِ خون گرفتنِ اُمید را
ز ساقه هایِ سمّیِ سراط شب، به یک نظر عیان کنند
مرا به خانه ام ببر
بسویِ کوچه باغِ پیر، که ازهمه گیاه هاش
شرابِ اَرغوانیِ حضورِ شب به سنگفرشِ جادههاست
مرا به خانه ای ببر که آجرش عروسکیست، چو سایه ها به دارها
و تارِ آتشین دَمَش صلالهء فلاتِ عمر
مرا به خانه ام ببر که تازیانه هایِ شب، خلوصِ پوچِ شانه هایِ مرگ را
به بند بندِ روزها و اسبها ترانه است
مرا به خانه ای ببر، که آفتابِ بودنیِ صبحهاش، کبوترانِ وحشی و اسیر را رمق دهد
مرا به خانه ام ببر، تو ای سرودِ بودنیِ عشقِ من
مرا به خانه ام ببر،تو -ای شکوفه هایِ شعرِ راستین

دامون



Wednesday, 3 March 2010

زخمه ء سوم






ترانه ای دیگر باید مرا سُخنی، حرفی، جمله ای دیگر باید مرا
باید چُنان گلوله ای سُربی رنگ بشکافم قافیه ای تنگتر از نوک ِ سوزن را
*
از اُسطوره ء پارسیم
و سوره های ِ وهم آمیز ِ اوستا را
میبارم در آوشخور ِ زمان
معمارم، میسازم خانه ای از آجُر، از سنگ
که تو در آن لانه کُنی، ای کژ دُم ِ زیبا
میآمیخَم سُخن را با ساروج، با گِل و کاه
در بستر ِ زمین، در بطن ِ خویش
با آیه های ِ قیچی شُده در بُطری ِ شراب، هر صُبح قبل از طلوع ِ آفتاب و چون سُر خورده گان ِ مست، واژ گونه مینگرم چرخش ِ دوران را
واژه ای دیگر باید مرا، سُخنی، حرفی جُمله ای دیگر باید مرا
رودکی وار




دامون

Tuesday, 23 February 2010

خطابهء منصور


من خدا هستم

من شخص نیستم که دستگیرش کنی
من موجود نیستم که ایجادم کنی
من خدا هستم و هر طوری فکرکنی
با تو هستم
من تورا میفهمم
من تورا درک میکنم - اصلاً این
تو نیستی این منم
هر افسانه ای که تو دنیا گفته شده
از زبون من بوده، تازه
افسانه هاءی هم هست
که تا بحال نگفتمشون
نه اینکه گوش شنوا براش نبوده
چون من خودم گوش هستم
یه گوش شنوا که هر صداءی را
که حتی هیچکس اونو نمیشنوه
برام واضح و روشنه
نه اینکه زبان گفتنشو نداشته باشم
یا اینکه قدرت تکلمش رو
چون

من من هستم
وهیچ چیز و هیچ کس شبیه به من نیست
و من شبیه همه چیز هستم
حتی شبیه عشق
من فراموش نمیکنم
نه تو رو نه کس دیگری رو
یا چیز دیگری رو
چون من همه کس وهمه چیز هستم
حتی انتقام
من اگر بخوام در
بارهء خودم توضیح بدم
حتی تو کتابها دفترها و
تومارها هم جا نمیشه
تا به حال هرچی در باره من
شنیدی، دیده ای یا که گفته ای
همش کاملاً درست بوده
ولی این همش نبوده
من خاتمه ندارم
توی فکرها جا نمیگیرم
این ابعاد که تو میشناسی یا خواهی شناخت
برا پیدا کردن سرّ من کافی نیست
چون من مجود نیستم
در هیچ کجا ودر همه جا
هیچ نهانگاهی نمیتونه آنقدر نهان
باشه که من ندانم
تو،میتونی از دست بیماری
فرار کنی، از دست پیری،
یا انتقام فرار کنی
بدان
که آن راه و من جلو پاهات گذاشته ام
چون من راه هستم
من دو خط موازییم که
در بینهایت هم موازی هستم
مثل شمشیر نیستم که
سرم کج با شه
مثل مسلسل نیستم که تکرار گلوله کنم
من همیشه جدید هستم
اصلاً هیچ چی از من جدید تر
نیست یعنی هر چیز جدیدی که
تو بسازی برای من تکراریِه
مثل مسلسل که تکرار گلوله هاست
دامون

Monday, 15 February 2010

لحظه







در به در در کوچه و بازار و شهرم
روی لب خُشکیده بوی دوست
طعم ِ تلخ ِ دوستی، عشق، در غبار ِ روز
قصه ای بر روی ِ لبهایم نمیگیرد قدم
آیه های‌ ِ یائس برهر سو طنین افکن
مرگ میگردد درکویری سُرخ
فصل ِ دیگر از غم و تنهائی است
در غبار و دود کودکی فرطوط را مانم
نه در دستان‌ ِِ من برگی بنوشته به عشقی سُرخ
نه در دستار ِ من اَنبان ِ روزی خوش
میروم تا بینهایتهای ِ دور
تا مگر آنجا پدیدارَت کُنم ای دوست

دامون