دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند،
صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما.**
آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از زُلال ِ بارانی*
من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب
**
دامون
Sunday, 23 September 2012
عاشقانه
تو غربتی که وق زده
رو تاقچهء خونهء ما دستای تو کمونه ای به
قلب تشنهء منه
دستای تو ، تو
ماورأ، دستای تو، تو اونورا، هرچی که دور، هرچی که تار هنوز صِداست بی انتهاس
No comments:
Post a Comment