دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند،
صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما.
آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی*
*من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب
***
دامون
وقتی که در چشمهایم تصویرت و آهنگت مضراب قلب مرا میسراید دیگر نممیری تاکه من زنده است نه تو زنده ای تا من زنده است آن تابوت آن خاک و مزار همه و همه جز نمایشی بیش نیست زیراکه تو درمن میسرایی آهنگ عشق را که تامن زنده است دامون ٢٧/٠٢/٢١٤
1 comment:
تا من زنده ام
وقتی که در چشمهایم تصویرت
و آهنگت
مضراب قلب مرا میسراید
دیگر نممیری
تاکه من زنده است
نه
تو زنده ای
تا من زنده است
آن تابوت
آن خاک و مزار
همه و همه
جز نمایشی بیش نیست
زیراکه تو درمن میسرایی آهنگ عشق را
که تامن
زنده است
دامون
٢٧/٠٢/٢١٤
Post a Comment