نمیشود که گفت نه
اما
به رحمتِ خدا هم
.نتوان گذاشت و رفت
یعنی که اسطوره در نوردیده در قفا را
!نمیشود که انکار کرد ورفت
....مثلِ بادی که در قفا
!نه، نمیشود
اول دلیل برادریت را
بِثُبات
نی آنکه
پَنبِه ام به گوش بنشانی
من فرزندی ناخلف از آدم نبوده ام
پرداخته ای
از عاملی، مُفرَدُ نکره
در بسترِ موئنثی معلوم
نه
عشق است افتخارم
نه گریه ای سر درآورده
از آستین شعبده ای
نه
نتوان
که گُفت نه
به رحمت خدا هم
.نتوان گذشت و رفت
*
در گوش حادثه
هزار نجوا ست
که آهنگی مُلایم از دور است
و در نزدیک
.لهیب سختِ ناحنجارِ زندگیست
دامون
٠٩/١٠/٢١٥
ایران است، دور نیست زمانش هزاران نفر را کشتند هیچ یک از همین اُزگل ها کَکِش
۲۵۸۳/فروردین/۱۶
No comments:
Post a Comment