Showing posts with label مجموعهء پائیز. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء پائیز. Show all posts

Friday, 21 March 2025

سال نو



دستهایِ خالی ام امروز
فدایِ خلوتِ اندیشه ای گم
در فرازِ نوجوانیهاست

روی دوشم کوله بار خاطره
این درد سنگین جای پایش را
به روی زخمهای کهنه و متروک میپاشد

دلم خونابه ای از درد و عصیان است
و من درموجهایِ ناشکیبایش
همه در صیدِ یک کَشتی شکسته
تخته ای مفلوک، که منرا
باز
بر ساحلِ اُمید، همان امید که من آنرا
هیچگاه نتوانستم به میآدش
همان امید که مادر داشت
همان شرمی که در صورت برادر داشت
همه امید من آنروزهای دلنشین با پولهای کاغذی نو
که بوی عطرشان آب از دلم میبُرد
وسالی نو به دیدار همه اطرافیان بودیم
دستهایم خالی و متروک
چَشمهایم مانده بر راهش
که روزی باز پدر با کوله بارِ هدیه ها
از راه برگردد، دلش خوش صُفرهء هفسینمان
چرب از فراقتها، دوباره سورهء میعاد برخواند

دستهایم خالیند امروز و عیدم خالی از گرماست
گرمای آغوشی که من را در به در، درکوچه و بازار میخواند
که شاید روزِ عیدی خوش
ولی افسوس همه افسانهء صد سال و روئیاهاست

دستهایم خالیند امروز
و عیدم خالی از گرماست
قطره اشکی خورد با چُس پت پتِ این شمع فرسوده
میان ساحل و دریا به جا مانده است
پدر مُرد و زمین سجادهء عمرش همه بلعید
نه مادر ماند نه فرزندی
دلم خون است و در دستم
قلم خوشکیده ومات، وصف عید
دیگری دارد


دامون
۱۹/۰۳/۱۹۸۷

شب عید، برمن آلمان

Saturday, 20 November 2021

در رابطه با هر سخنی ، مطلبی هست، گفتنی

 


 





تو گفتی، بی شَک، آینده درگذشته اتفاق افتاده، و گذشته در آینده میافتد اتفاق

 .وچرخهء دوار زندگی، میگردد همیشه به وفق مراد

در قفا، راهیست بس ناهموار، تو گویی تمام تاریخ را

بیراهه رفته
این
. بیهُده پای

****

. دروغ را، راست پنداریم وهیچ را همه چیز

  بر گُردهء خویش سوار، بر نهاد خویش میتازیم، از خویش جدا گشته، دشمن خویش گشته ایم و

! هنوز هم که هنوز، سر را به زیر بال کرده، کورمال، در روشنی روز، ماتُ بُهد زده، چون کشتی شکستهگان







دامون



۲۱/۱۰/۲۰۲۱

Monday, 13 April 2020

باغ سنگ





اینجا که منم، نه یک دیوار است، که با او بشود حرفی زد
و نه سنگی به صبوری من دل شُده طاق
رخستی میخواهم
تا به احوال ِ پریشان شده ام
پوز خندی بزنم
پوز خندی، به اندازهء عُریانی ِ یک طنز رکیک
و به تلخی دُوم ِ عقرب مرگ
**
خوش به حال پری ِدریایی
که دگر
جُز به افسانه از او نیست خبر
*
من تخیل نیست، تو هم افسانه نبود
و از آن از صبح ازل
تا به این عصر، که شقالان در آن میخوانند،  یکه تنهامانده
ما، در اینجا که منم مثل یک دیوار است
مثل ِ افسانه از او، جُز به پژواک خودت، نیست خبر
من، به سنگی ماند، به صبوری ِ همه دلشُده گان
پری دریایی
خوب میداند
نبض دریای طلاطم زده ای
گوشها را بُرده است
و در این تنهایی
و در این قعر سکوت
.....

دامون
١٣/٠٦/٢٠١٤

Sunday, 15 May 2016

واحه





خنده‌، خنده، و
مات و مبهوت، ایستاده ایم به نعش خویش
در پهنهء دری‌، که پاشنه ندارد
این نه کالبدی از ما، نه تندیسی که آشیان باشد
این، یک حقیقت محض، این، واقعیتست
 *
خنده، خنده، و
مبهوت و وا مانده
به یک سئوال که جواب ندارد
این نه آن منِ در ما، بیگانه ای با ما
این، یک حقیقت محض، این، یک واقعیت است


دامون
٠٩/١٥/٢٠١٥

Tuesday, 10 May 2016

در میانِ رملِ بیابان، کنار جادهء ابریشم



  
من در گذشته زندگی میکنم در کوچه خم های ِ بچهگی هایم
هرچند گذشته گذشته است
اما
اَنگی نبود آنروزها، که چون بختکی، انتظار کشد خمیازه های صبح را
و بازدم هر نفَس، دمی مرفّح بود
اما اما و اما
اما، واقعه ای شاید، دست سرنوشتی به سوق خنجری جرار تر از نوک کُبری
*
گذشته را نگذشته به آینده رسیدم
اما اما و اما
گذشته در آینده نبود وبوی ِ تهوُع از آن میزد
*
اما، اگر، و این شاید ها، همه و همه، بُغضیست در گلو
 خون دلیست، که میریزد،به قیمت حل ِ پوک
و من به ناخواسته، در گذشتهء خویش، در این، هزار سالِ دراز
در رمل این بیابان خشکیده در کنار جاده ء ابریشم، جوینده بر عتیق چشمه ء زندگانی ام
من در گذشته زندگی میکنم،هر چند گذشته گذشته است و آینده امروز است
تک درختی که آبستن اُفتادن و ریشه ای، در افطار ِ موریانه های تناولگر
اَنگی شبیه خُنج بر درخت
خون دلی، لخته ای کِدِر


دامون

٢٩/١٠/٢٠١٤


اَنگ، به وزن تَنگ: حرص زدن

تناولگر : کسی با اشتهای بی امان و بی امتداد، در اینجا موریانه هایی که تا اخر زندگی به نوشخوارند و سیری آنان پایان آذوقه ی آنان است

خُنج: نوعی کنه ی درخت که با مواد سمی خود درخت را به مسمومیت کشیده و باعث خشگی آن میشود

لخته ای کِدِر: اینجا به معنی آماسِ آمال که به صورت عُقده و یا کُمپلکس بعد از فشار مداوم در «فکر»به جای بماند



Sunday, 11 October 2015

واحه







خنده‌، خنده، و
مات و مبهوت، ایستاده ایم به نعش خویش
در پهنهء دری‌، که پاشنه ندارد
این نه کالبدی از ما، نه تندیسی که آشیان باشد
این، یک حقیقت محض، این، واقعیتست

خنده، خنده، و
مبهوت و وا مانده
به یک سئوال که جواب ندارد
این نه در من در ما، بیگانه ایست با ما
این، یک حقیقت محض، این، یک واقعیت است


دامون
٠٩/١٥/٢٠١٥