دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند،
صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما.
آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی*
*من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب
***
دامون
Thursday, 11 February 2010
دو بیتی های عاشقانه
در بلندی بالا دست که آوازه ء سکوت - تنها نجواست و هر صدا حتی به گوش جبرئیل هم نمیرسد در قطب انتظار طنین ِ فریادت در یافته ای بارانی دوباره تکرار خواهد شد در گُدازهء خاک آنگونه، چون تردد این بیت بیت ِ من در کشتزار ِ رویش تو در جزر و مدّ ِ چشمهء عشق در باز تاب ِ این پژواک دامون سه شنبه/٠٩/٠٦/٢٠٠٩
ترک بهشت کردمی دامن خویش دادمی در پی تو به بادها صفله شدم نگار من نیست دگر قرار من در همهء قرار ها دانهء گندمی نبود سیب هوس نبود این دعوی دل به کارها سیب زَنخ اگر بُدی تُهفهءَ این بهشت ِ پیر سر نزدی به هر کجاش از همه سر گیاه ها
1 comment:
Mar 27, 2012 03:20 PM
بُهتان
ترک بهشت کردمی
دامن خویش دادمی
در پی تو
به بادها
صفله شدم نگار من
نیست دگر قرار من
در همهء
قرار ها
دانهء گندمی نبود
سیب هوس نبود
این دعوی دل
به کارها
سیب زَنخ اگر بُدی
تُهفهءَ این بهشت ِ پیر
سر نزدی به هر کجاش
از همه سر
گیاه ها
دامون
٠٩/٠١/١٣/١٣٩١
Post a Comment