Monday 16 January 2012

ابرها، به آهستگی باریدن را از خاطر می برند


گلایه ای نیست

از برهوت این باغ خزان دیده ی مغموم

در خشکی اندیشه های بیابان

ابرها، به آهستگی باریدن را از خاطر می برند

جائی برای طراوت گلها نیست در این انزوا دگر

مکانی دیگر را، دور از اطراف، زمانی شایسته

به وقت حلول ِ عشق در کردار زلال بارانی



دامون

٢٦/دی/١٣٩٠


2 comments:

صادق said...

ای وای
این چرا اینقدر تلخه؟
واقعا همینجوریه زندگی؟؟؟

پریسا said...

من ولی زندگی می بینم در تلخی شعرهای شیرین دامون