زنده گی، در یک نظر چون بازی ِ شطرنج میماند
که تو
شاه و وزیرت را، میدهی یکجا، تا شوی مات، بیگانه ای با خود
واگذارید بازی شطرنج را و بشتابید که بیوقت است و راهی دور
پر از ماتم پر از اندشه ء تنها
و تو
فردای نزدیکی میآیی و سربازی و من سرباز این شطرنج
و روزی محو میگردی
و روزی محومیگردم
از رُخ شطرنج
و میگویند: انتهارش مات
زندگی در یک نظر چون صفحهء شطرنج میماند
زنده گی شط است و ما اندوه ِ
یک رنج
دامون
تهران
به فرهاد معتضدی
No comments:
Post a Comment