Showing posts with label مجموعهء تکفیر. Show all posts
Showing posts with label مجموعهء تکفیر. Show all posts

Thursday, 11 March 2021

نه به جمهوری اسلامی

 








نه

سر هر سوال – نه

حتی قبل از پرسیدن – نه

یک نه به نازکی یک خناق و سنگینی گفتن

یک نه که سر دوراهه ها وانسه و به یک پاشنه بگرده

نه - به بودنت

از کره گی این نه را دم نبوده

ازآن نه

نه - به پاکی یک سرود

وبه بیپروائی یک طنز رکیک

نوشیدنی مثل دم عقرب

مثل صوت قطار تو بوف کور صادق

مثل پلی شکسته در ناهمواره

ازآن نه

که در اندیشه نگنجد

و دست خواهش را

*


دامون

Tuesday, 22 December 2020

کابوس

 






دجال، آنسان بود، که در حزیان داستانهایِ از سینه به سینه آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم
ایستاده، در کِریاس ِ دَر به قاموس ِ دهشت ِ کابوس
در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون
و در هر دستش فوج فوج مرده های ِ پریشان،
گسیخته، از آغوش عزیزان
آهنگی نشسته بر لبش، به گونه ء فرشته گان‌ ِ شکّر شکن
که گوئی از دور صُراحی اقبال را در فغان،
اما،
در مُجاور ِمحضش گرفتار، سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را
که میپالد هستی را به قهقرا
هرکز،
هرگز نبود انتظار پدر، که دجاله را بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی
و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه
و این دگرباره، روال ِ روز بود در شکستهء تعزیت های مغموم
و نه، کاذب بر نوشته های تکراری
***
این عصاره، کابوسی یست که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم
حق بود با پدر

دامون
جمعه ٢٦/دی/١٣٨٨

Sunday, 9 August 2020

نهُفته






اغماض، دیواریست بر بلندای ِ حقیقت مُماس
و انکار
هندسه ای دارد، به موازات دروغ
افراشته، تا بینهایت ِ اطلاق
درد است
مضیقهء اجبار


دامون


١٨/آذر/١٣٨٨






Wednesday, 10 June 2020

سرّ‌ ِ مگو




تبر به نیام ریشه نشسته در این شب بی مقدار
هنوز رعشه در زیر پوست افرا نمیگُنجد
و دست، آن دست که میآمیخد خدشه بر درخت
آهیخده خنجری نهفته به زیر آستین، بسان سرّ ِ مگو،

واین نطفهء لغ که تکیه داده به شمشیر
خلیفهء تصمیم ِ گله به مرگ است
سلاخگونه های چماقی، هزار هزارهمه به خط
پسماندهء ِ نزری ِ دیشب را، به نیش میکشند


دامون

اول دی ١٣٨٨

Thursday, 19 December 2019

سرباز



سربازی سر ِ بازی ِ سُرسُره بازی سُر خورد و سرش شکست
سربازی سر بازی سُر خورد و سرش شکست
سربازی سر خورد و سرش شکست
سربازی سرش شکست
سربازی شکست


سر.
..................باز
ش...............کست
سربازی سر به بازیِ سربازی داد، سرش شکست
سرش را باخت، آن سر بازی که سر رفته بود حواصش سر بازیِ سربازی
تیر که خورد به قلبش گفت: آخ
هر سربازی که تیر بخورد به قلبش میگوید آخ
تکراریه، نه
مثل مسلسل، که تکرار میکنه گلوله را با پژواک آخ
از آن روزی که دست حضرت حابیل گشت آغشته به خون حضرت قابیل
فقط آه
تکرار مکرر، نه؟

دامون

١٩/آذر/١٣٨٨

Tuesday, 15 October 2019

تکفیر



منت خدای را عزّ و جلَ که طاعتش موجب ضلت است و بشکر اندرش مزید ضلمت
باران گلوله ءِ پیام آورانش بی حساب و خوان نعمت بیمقدارش منحصر بر جُرگه ء مُستبّدان
پرده ء ناموس بیگناهان را در سیاه چالهء مسلخی کاذب دریده و مُقام ِ بنده گی را به یوق کشیده که تنابنده، خطای ِ منکر نبرد
فرّاش باد صبا را گفته تا نقش فروردین را که مفروش بهار است از حیاط خانه ما بر چیده و بوریای نکبت خشکسال را که ارمقان ددمنشان است بجای ‍‍آ ن بگستراند
در این مسلخ هر نفسی که فرو میرود ممّد ممات است و چون برمیآید مکّرح ذات پس در هر نفس دو نکبت باقیست و بر هر نکبت نه نیم نگاهی واجب
ازدست و زبان که بر اید که از عهده ی شرحش به در آید
بخشیده بر گدایان، تاج پادشاهی را، در بُهد چشمان سلاطین مُنقلب
با منتی عظیم، در نقاب تکّبری بسنده
انکار را به دیواری نابجا و عظیم خلق
و در مُقابل هر نجوا، هر سئوال، خطی به امتداد سکوت کشیده است
و خدایان عالم سوز را لباده ای از آتش شیاطین بخشیده
که در وراءِ آن سوزشی جهنمی به اکناف عالم رسانند
*
آری که این سروده، نه مقدار گونه ای از سهم آن در به در شده گان است، که در سیاهی ظلمت دستی نیازیده به خوشوقتی، گرفتار آمده در چنگال کرکسانند
در اندیشه اگر سبکی بود، در دویدن کبک واره ء سعدی، به جهیدن زاغچه ای در حزیان بدل گشت، در حلول خُشکسال خدا ، در تجسمی سنگواره از گَزیدن لب در سراط رُئیت ِ افریت؛ در خطهء مدائن





دامون

Wednesday, 12 June 2019

بن بست






در عصری که حربه ای کارساز نیست جُز اعدام، قطع دست
یاکه سنگسار، تا پُر شود کوزهء دل از وحشت.

در عصری که مکتوب و اندیشه ای دگر، کذب است
 یا محارب با خُدا.
و تا چشم در این ورطه میتوان نگرد، هر طرف
در هر خِطّه، جوخه ای از آدمک های ِ کاغذی به قطار
که میتراوند در سوت ِ دود، گلوله های ِ جانخراش را
و هزار زهر مار ِ چندش آور ِ دگر که رفته از یادم
همه و همه
و تصویر این مُشت قاطر ان ِ عقیم
به روی صفحه ای هفتاد و دو اینچ
از بوق سگ تا عصر غمگین .
و آن ریش و پشم ‌ کریه
با حرفهای مُفتش که، ماست را هم سیاه میداند.
گرسنه گی، نه غذا نه شام درون صُفرهء افکارم،
آواره، در به در به دنبال تکه ای نان
میدوم
 میدوم در هر کناره ء این جمهوری ِ استبداد، مُدام

دامون
۱۲/۰۶/۲۰۱۹



Friday, 22 September 2017

آنَک!





آنَک! عبور از تنگنای معبر سکوت در باور ِ بایستن
در هاون ِننگ ِنبود
و ناچار

از مخروطی با انتهایی باریکتر از پل سراط
گذشتن
آنک
در گزند ِ گریزگاهی، غایب از فرار، در تندر لمیده به دشت
در انتها!

آنَک! : اینجا اقتباسی از اکنون است، در آیندهٔ نزدیک، اما سبکی دارد که هنوز نوشته های زیادی میشود در باره اش نوشت که هر کدامش یه مثنوی هفتاد من است.



دامون


۰۹/۲۲/۲۰۱۷

Wednesday, 6 September 2017

تکفیر



وقتی که سیل روز در حروف میبارد ز هر جهت به کویر ِ زبانِ من
و قافیه
آنچنان تنگ مینماید
که شاید
مُیسّرم نشود سرودن
در باب آنکه مُراد است
و نه آن واژه
که تو را به گوش خوش آید، تو
تو تکفیر خوان این قنود شکستهء مرا، این قطعه قطعهء سبک جدید را




دامون

چهار شنبه، ٢٨ آبان ١٣٨٨








قافیه: در فارسی آنرا پساوند میگویند و اصطلاحی است در شعر و نظم

Sunday, 7 February 2016

نه





نه

سر هر سوال – نه

حتی قبل از  پرسیدن – نه

یک نه به نازکی یک خناق و سنگینی نگفتن

یک نه که سر دوراهه ها وانسه و به یک پاشنه بگرده
نه - به بودنت


از کره گی این نه را دم نبوده
ازآن نه

نه - به پاکی یک سرود
وبه بیپرواعی یک طنز رکیک
نوشیدنی مثل دم عقرب
مثل صوت قطار تو بوف کور صادق
مثل پلی شکسته در ناهمواره
ازآن نه
که اندیشه را نگنجد
و دست خواهش را
*
دامون



Wednesday, 18 February 2015

فَرُ ّخ گونه




این رسم توست که ایستاده بمیری، فرخگونهء من
صفیر ِ سرب که میدرد ستاره ها را، در تندر بارانی،
در چشمان شاهدت، اینگونه به خواب میرود
و من
در عمق این معنی در دوران،
آهیخته ام در گُدار لحضه های متواری،
و من
طلایه دار ایستادن در باور خویشم،
پرُ ز ِ معنی بودن
و من
نبض هر لَحمهء این شب را
در کجمداری طولانی به اَحیا نشسته ام
در بستر زمان
*
*
در ماوراء لایتناهی، خورشید
زبانه میزند به خواب شب بو ها
بخواب، فرخ گونهء من، شعر ِ تو
در من به زندگیست، به قامتی ایستاده
در نبض لحظه ها

دامون

١٤/دی ماه/١٣٨٨

Wednesday, 10 December 2014

قرصِ نان




معتاد شده ام
معتاد به دویدن
در این جهنم بی در و پیکر
که هر روزش، از بوق سگ تا خُطبهء نصفه شب خروس،
.همه دروغ، که حتی نوالهء خُنّاق هم نمیشود
که بگیرد آن دهان گنده ء شان را
شورابه در آب شور، چشم یکایکشان کور
کور، مطلق، کور
*
معتاد شده ام به سگ دو زدن،
در این جهنم بی در و پیکر،
برای کسب قرصی از نان، محض دلپیچهء این فرزند خورد
که اشگ میریزد مثل رحمت خدا


دامون

٢٣/دی/١٣٨٨

Friday, 30 May 2014

اعدام







در عصری که حربه ای کارساز نیست
جُز اعدام
قطع دست
یاکه سنگسار
تا پُر شود کوزهء دل از وحشت

در عصری که مکتوب و اندیشه ای دیگر
کذب است
و یا محارب با خُدا

و تا چشم در این ورطه میتوان نگرد
هر طرف
و در هر خِطّه
جوخه ای از آدمک های ِ سُربی به قطار
که میتراوند در سوت ِ دود، گلوله های ِ جانخراش را

و هزار زهر مار ِ چندش آور ِ دگر که رفته از یادم
همه و همه
و تصویر این مُشت قاطر ان ِ عقیم
به روی صفحه ای هفتاد و دو اینچ
از بوق سگ تا عصر غمگین تهران

و آن ریش و پشم ‌ کریه
با حرفهای مُفتش که حتی ماست را هم سیاه میداند

گرسنه گی، نه غذا نه شام درون صُفرهء افکارم،
و خواندن شهادت قبل از پای گذاشتن به خیابان
آواره، در به در به دنبال تکه ای نان
میدوم،
میدوم در هر کناره ء این جمهوری ِ استبداد،
مُدام


دامون

سه شنبه ١٩ آبان ١٣٨٨

Thursday, 12 December 2013

سّر ِمگو






تبر به نیام ریشه نشسته در این شب بی مقدار
هنوز رعشه در زیر پوست افرا نمیگُنجد
و دست
آن دست که میآمیخد خدشه بر درخت
آهیخده خنجری نهفته به زیر آستین، بسان سرّ ِ مگو،
در تداعی ِ اعجاز شیطانی

واین نطفهء لغ ، این بزُ گر که تکیه داده به شمشیر
خلیفهء تصمیم ِ گله به مرگ است

سلاخ گونه های چماقی
سپاه، سپاه
همه به خط
یک یک، پسماندهء نزری دیشب را
چون خُرفهءِ احشام
به نیش میکشند، در زیر پالکی

دامون

اول دی ١٣٨٨ 

Friday, 24 February 2012

نه








نه

سر هر سوال - نه


حتی قبل از پرسیدن - نه


یک نه به نازکی یک خناق و سنگینی نگفتن


یک نه که سر دوراه ها وانسه و به یک پاشنه بگرده


نه - به بودنت


نه - به نبودت


از کره گی این نه را دم نبوده


ازآن نه


نه - به پاکی یک سرود


وبه بیپرواعی یک طنز رکیک


نوشیدنی مثل دم عقرب


مثل صوت قطار تو بوف کور صادق


مثل پلی شکسته در ناهمواره


ازآن نه که اندیشه را نگنجد


و دست خواهش را




*


دامون







Sunday, 17 October 2010

اعدام




در عصری که حربه ای کارساز نیست
جُز اعدام
قطع دست
یاکه سنگسار
تا پُر شود کوزهء دل از وحشت

در عصری که مکتوب و اندیشه ای دیگر
کذب است
و یا محارب با خُدا

و تا چشم در این ورطه میتوان نگرد
هر طرف
و در هر خِطّه
جوخه ای از آدمک های ِ سُربی به قطار
که میتراوند در سوت ِ دود، گلوله های ِ جانخراش را

و هزار زهر مار ِ چندش آور ِ دگر که رفته از یادم



همه و همه



و تصویر این مُشت قاطر ان ِ عقیم

به روی صفحه ای هفتاد و دو اینچ

از بوق سگ تا عصر غمگین تهران


و آن ریش و پشم ‌ کریه


با حرفهای مُفت که حتی ماست را هم سیاه میداند
*
گرسنه گی، نه غذا نه شام درون صُفرهء افکارم،
و خواندن شهادت قبل از پای گذاشتن به خیابان
آواره، در به در به دنبال لُقمه ای نان

میدوم در هر کناره ء این جمهوری ِ استبداد،
مُدام


دامون



سه شنبه ١٩ آبان ١٣٨٨

Tuesday, 29 June 2010

ناخوشی بازم کشد، بر خیابان، راه ِ دور



ناخوشی بازم کشد، بر خیابان، راه ِ دور

باز، کشیدم عشق به سنگفرش ِ خیابان در سِراط‌ِ روز
برای گز کردن هفتُمین کوچه دست چپ در آخر

بار وحشتم به دوش در خمیازه های ِ بیخیالی و در دسترَسَ، فقط لَمس ِ سیم ِ فشار ِ قوّی ِ خون

که مپالدم میراندم به سطح ِ نا همگِن ِ این ِراه
که تو مرا گوئی حتی چونان غریزه ای که در آوشخور زمانی ِ تَخَّیُلَت آرمیده، برای روز مبادا
که چهار نعلت ُکند، برای تاخت ِ یورتمهء ِ نرم
توسن جسمم را، دگر قراری نمانده
در آشکارا این پرهیختهء مرا پریشانیست
که همچون ریشه های سروده در لفاف پوست ِگردو
این آستانه راه ِ شیری را ماند، مُماس بر جادهای ابریشم
بر ساحل ِ مدائنی بَرَحوط


دامون
فقط برای تو

یکشنبه، ٠١/ آذر/ ١٣٨٨

Friday, 14 May 2010

سرباز






سربازی سر ِ بازی ِ سُرسُره بازی سُر خورد و سرش شکست

سربازی سر بازی سُر خورد و سرش شکست
سربازی سر خورد
و سرش شکست
سربازی
سرش شکست
سربازی
ش.................کست



سر.....................باز


سربازی سر به بازیِ سربازی داد، سرش شکست

سرش را باخت، آن سر بازی که سر رفته بود حواصش سر بازیِ سربازی
تیر که خورد به قلبش گفت: آخ
هر سربازی که تیر بخورد به قلبش میگوید آخ
تکراریه، نه
مثل مسلسل، که تکرار میکنه گلوله را با پژواک آخ
"از آن روزی که دست حضرت حابیل گشت آغشته به خون حضرت قابیل"
فقط....... آخ
تکرار مکرر،
نه؟



دامون

١٩/آذر/١٣٨٨

Wednesday, 31 March 2010

ماهی ها





شعر ماهی ها، از دامون، در بارهء جنایاتی است که درزندان کهریزک و بعد از تظاهرات آذادی خواهانهء مردم در عاشورا و ایام محرم انجام شده ؛ امروز یکی از افشا کننده گان وجود چنین پایگاه مخُف و شیطانی خود در شکنجه گاه و در وضعیت بسیار بد و مُواجه با مرگ است؛ و این رژیم ددمنش تاکید بر فراموشی آن دارد که بتواند بیشتر با نقاب انسانی در جوانان رخنه کند و دست در آب بیگُناهی بشوید؛ فراموشی این جنایت مُنجر به ارتکاب این نُخبهگان مرگ به جنایتی بزرگتر خواهد شد
با تشکر

مصطفی صُدیری
( سر دبیر )

١٢/٠١/١٣٨٩


و ماهی ها ٢


ورق های ِاین بازی دوباره در هم بُر میخورند، در یک جو‌ ِ کاملاً جدید
ماهی ها، آب‌ ِ چشمه میطلبند، نه آب ِ حوض ِ لجن بسته و کثیف
من هم همراه این سیل ِ مخلوط بر لجن، به تصفیه خانهء دولتی رفتم، به کهریزک
باید که افتخار کنیم


که چنینین مراکزی با این همه گردن کُلفت پیشرفته


هنوز پیدا میشود، در سایهء سنگین انقلابمان، بلی
زمان میگذرد و ما هر روز گرسنهء تجاوز یم در این مرکز
حتی آب هم از آب سبز حوض تکان نمیخورد


و مجلس در شُور ِ انقلابی ِ هجده میلیارد دُلار طلاست، که رُبوده شُده


از دست یک بازرگان ِ خیّر ِ ایرانی، در انتهای ِ جادهء ابریشم
*

برنامه در کهریزک اول شروع با زُدایش ِ من از تخیُل در وراءِ آذادیست
چراغ سبز
برای دوختن لثه هایم به زبان، توسط چند بخیه صادر شُد، همین دیروز
من لال ِ مادر زاد شُده ام
و نمیدانی حتی که گورم کُجاست


و یا سنگی صبور


که کسی روی آن حَک کُند نامی مثل ِ بی نام


به قولی رفتی، رفتی
این را به پیشانی ات نوشته اند

برادران ِ بسیجی
گوش تا گوش به صف ایستاده اند
اینها هم انسانند، حقشان را میخواهند
*
لحضهء انقطاع کی میرسد برادران؟
من درکُجای ِ زمین ایستاده ام نبض ِ زمان کُجاست؟
*
وقت نماز شُد
رفت از دست دین

*
آنطرف تر سرکوچه حلوا خیر میکنند، حلوای ِ دولتی، جشن است
و در آن، برادران و خواهران
همه،وصول میکنند، دویستو پنجاه هزار تو مَن، برای هر رائس
چه میشود کرد
به غیر از خواندن نماز وحشت؟


دامون

پنجشنبه ٢٨ آبان ١٣٨٨

Tuesday, 2 February 2010

نهُفته




اغماض، دیواریست بر بلندای ِ حقیقت مُماس
 و انکار
هندسه ای دارد، به موازات دروغ
افراشته
تا بینهایت ِ اطلاق
درد است، مضیقهء اجبار




دامون


١٨/آذر/١٣٨٨