Showing posts with label خود حجمه ها. Show all posts
Showing posts with label خود حجمه ها. Show all posts

Saturday, 12 July 2025

بی آنکه من










وقتی سایه ای میگذرد، از کنارِ تو، چون رعد، بی نشان ز تصویری

وقتی کاسه ای، میجنبد به زیر نیم کاسه ای، بی آنکه آبی از آبی

تو گویی که این، تصنیفی از انگار را ماند، که در پرده

راز نهان نقش خویش را چو ماه بر پیشانیست

و شعر را

که من

زبان الکنش نامم

به گاه تفصیرَش،سروده میشود و میدمد

از درون خویش

بی آنکه من


دامون

۱۲/۰۵/۹۶





Saturday, 14 June 2025

سکوت **** Take 2

 



 

سکوت مانند نقطه ای در تقابل به یک خط است
با واحدی به خوردیِ صفر، برابر با هر آنچه ناگفته مانده است
پس سکوت را، که در دلش هزار نکتهء ناگفته مانده است، باید که بشکنیم
پایان داستان دیو در شکست یک سکوتِ ساده
ناگفته مانده است

دامون

٠١/١١/٢٠١٤

Saturday, 24 August 2024

هر روز هزار روز میگذرد

 






هر روز هزار روز میگذرد، درکنار این چشمه، که آبی روان را، و این چُنین خشگ امروز

آنکه، دست ما خجسته خنجری را به کتف خود کوبید، دست خواهش ما بود، نه دستی از درون ِ آستین

هزار روز میگذرد هر روز

موریانه ها هنوز، یوق را گردن آویزی، زینتی نامند

و درختان سرو گونه، تبر را به قامت خویش چون چمن

.و پژوهش گران قرن آزادی، عصر سنگ را، طرحی نوین میدانند

و تجلی انسان را در تفکیک

و رنج را در چهره‌ی دیگری

،و صواب را

.سپرده ای ثابت میدانند



٠٤/٠٨/٢٠١٤


دامون

Tuesday, 23 January 2024

رقص قتیل

 









با آنچه از نگاه 

در افسونِ ظهر می ریزد

چشمیست، بسته 

که در طلیعه ءِ  ظهر 

.به زخم می ماند


 باز می شود روزی

و پخش میشود در داغ

وقتی که

دار سینه ی ِ دیوار را

جا می گذارد در زخم

و رقص کشته 

بر نظارهءِ  سحر

در هوا

.چکه می کند



و صبح

خون خویش را

می افشُرد

.به ریسمانی از رَبط



افسون صبح اما 

در تدائی ِ آونگ

پاشیده است  

.به گونهءِ دیوار


رقص

 می آویزد از صبح 

تا به ناگاه

صبحی

که نیست را

در عدلِ خویش

.به خورشید میشود



جایی درون زخم کهنه

اما

فروزان است

ومُهلک ِ  زخم را

.کهنه می شود

وقتی که رقص ِ  کشته

سینه ی دیوار را

.لبخند ِداغ می زند

و رسم آمیانه ء شرع

دار 

 به سینه ی دیوار

. دوباره  میگردد


صبحی  ِبزرگ در راه است

در میانبُر ِ خواهش ِ انبوه

آنجا که 

جان ِ بسته به نخ

به قیمت ِ حل ِ پوک

.تاریخ میشود


و باد

شانه هایش را

باد ِهوا می کند

طول طناب 

مرز 

فضا

.شکل تازه ای از تاریکیست

***

با آنکه 

در خود جمع است 

خود

جمع ِتمام سطوح است

خود


یعنی که سطح

وقتی که زندگی را درخوداست

و زنده  است

جمع است

سطح ِجمع


و سطح

سطح ِمفرد

در انفجارِِ ِسطح

جمع می شود

.و سطح میشود 

*

جمع ِتمام مفردها 


حال، هر مفردی 

در انفجار خویش 

جمع می شود





دامون




پاییز ۲۰۱۸

با اقتباص از شعر"واریاسیون ظهر بر دار" روانشاد، استاد رُئیایی




Wednesday, 24 February 2021

"ما"، شامل من است و تو و..او

 








آیا تا به حال شنیده ای این را که انسان هر چه بنُشخوارد، همان، نمایان گر اوست، مثل ماه که بر پیشانی گاو، مثل ترشیدگی ماست که از تقارش پیداست.
آیا تا به حال شنیده ای هیچ بقالی را که بگوید:" ماستم تُرش است"، مثل همین طلای سیاه، که سرنوشت ما را سیاه نگاشت؛ ما،  به روی در یایی از طلای سیاه نشسته ایم و هزاران دستِ تبهکار با حضوررخنجری جرار در خفایِ ما
 و ما،  در بُردِ این بی ناخدا شکسته کشتی، پاکوبان، به مرگ خویش.
  ما بِنُشخوار کالبد خویش نشسته ایم، دریغ، چشم ها را بسته، و به گوش، پنبه کرده ایم، دریغ، وَ لال، الکن،  مثل آن جَرَس که در بغداد به کار گِل گماشتند، دریغ و مثلِ آن همشهری دگر، که مُغولها، به دورش خط کشیدند.
 و این پشم پیله هایِ دروغ در این تموزِ روز.
*
****
"ما"، شامل من است و تو و..او،  که به یک کشتی نشسته ایم، بی ناخدا، که به سُکّانی.

دامون
ابتدایِ مهر۲۰۱۹
۲۳/۰۹/۲۰۱۹

Sunday, 21 February 2021

سکوت‌ ِ ‌برّه ها

 



پشت هر سلام، یک خدا حافظ است 

درست مثل نان سنگک که پشتش سنگ است

هر سلام، یک خدا حافظ دارد

و سنگ

که برای سنگسار است

هر سلام، یک جواب دارد 

و هر یک سنگ 

یک نشان 

یا دو نشان 

اگر خدا بخواهد

مثل بابا نان اگر داشت

میداد برای صدقه به یک درویش ِ از خدا بیخبر 

.تا صد تا مرض اون بچه دوا شود 


هر سلام 

یک خداحافظ دارد 

.مثل چاه چمکران که ته دارد

 میروی نامه ات را میاندازی داخلش

که برود 

 تا به تَهَش برسه 

اگر خدا بخواهد

هر یک سلام یک خدا حافظ دارد 

و هر یک های، یک هووی دارد

در جواب 

و هر کبوتر بال و پر 

هر پر را اگر در آسمان رها کنی آهسته آهسته میاد میأفته رو زمین 

اگر خدا بخواهد


پشت هر سلام یک دلیل است 

و پشت هر خداحافظی یک علت 


هیچ سلام گرگی بی طمع نیست 

و خدا حافظی هر بُز گر، مثل گاو پیشونی سفید 

اگر خدا بخواهد


هر سلام گرم یک خدا حافظی گرمتر دارد 

مثل فیلم های قدیم که یک پایان خوبتر داشت 

و در آخر، اگر خدا بخواهد، عاشق و معشوق 

.شب سرشونو روی یه بالش میگذاشتن


پشت هر سلام یک طمع گرگ آساست 

که به خدا حافظی بره های تو دلی ختم میشود 

اگر خدا بخواهد، خوش مزه هم هستن 

یعنی باید خوشمزه گی‌ ِ گوشت ِ بره ها رو 

از چشم گرگها دید 

نه از سکوت‌ ِ ‌برّه ها

*

بد بخت

بره ها


دامون 

Saturday, 14 November 2020

از قطره قطره های ما

 









خون، دریا ئیست از قطره قطره های ما


ما، قطره قطره جمع میشود


در کاسه خون است 


در کوچه خون است


در به در خو ن است، که میریزد 


خون، گرم است 


خون، جریان است


خون، شریان است


میشود خون را در شیشه کرد


میشود خون را مکید، مثل زالوها و انگلها


میشود خون را به دیگری احدا کرد ویا که فروخت و خرید


خون، دریا ئیست از قطره قطره های ما


ما قطره قطره جمع میشود


زنده میشود، ما خون میشود 


در کوچه میشود


در کاسه میشود


جریان میشود


شریان میشود


در به در میشود 


میبندد راه قلب را، زندگی را، اگر که بایستاد، لخته شود یا که بریزد




خون، دریا ئیست از قطره قطره ها










دامون



١٢/١١/٢٠١٣

Thursday, 29 October 2020

بی آنکه من

 


 

حتی کلمات هم، ماسیده در زمان، و من

در بُردِ این روزِ مرتعش، بی واژه مانده ام

 من مانده ام  بی بودِ من، بی آنکه حتی

بی آنکه من

دامون

٠٤/٠٤/٢٠١٥

 

Thursday, 23 January 2020

فاصله



میان حقیقت و دوُروغ، راهِ بسیاریست، چون فاصله بینِ زمین و ماه.
 تو، گفتی
 شراره ٔ انتقام  در حقیقت نقش میبندد، وقتی
دوروغی به روشنی روز، حقیقتی محض میگردد؛
میافشُرد مرا همچون تراوشِ باران، به خشگ بیابان.

دامون
۲۰/۰۱/۲۰۲۰


Saturday, 4 January 2020

هرگز



هزارو پانصدمغز، هزارو پانصدچشمِ کسی!
هزارو پانصدمغزِ پاشیده در حیاط و هزارو پانصدچشم، که فرو بسته شد به جبر!
هزارو پانصد  شعر نگفته، دریک شبانه روز!
دل، پاره میکند، سجده نمیکند،این شعر نگفته در کتابها!
مگر، که از سیاره ای دگرباشم
که چشم بربندم و زبان ببُرم و گوش به نجوای دروغ تو بدارم؟
کتمانِ حقیقت کنم  و بعد از آن،
 در حاضر حضور هزارو پانصدمغز، هزارو پانصدچشمِ کسی، به فقدان تو نشینم؟، این پنبه را زِ گوش بدار!

دامون
۰۴/۰۱/۲۰۲۰

Thursday, 26 December 2019

تیغ


قطاردر قطار
و نهیب رسام گونه ء سربی
و بوی گندیدهء  شاش اسبها و گزمه ها
خشاب در خشاب
و هابیل
تپانچه ء پدری را در خفا به صیقل است
*
در صُفره نان کنار خنجری به تیزی تیغ
و دست خواهش ما در هواست آویزان
*
قطار در قطار 
  وحی ِ سرب در قنود شکستهء شللیک





دامون


قطاردر قطار اینجا به معنی صف های متمرکز و پوشیده از صلاح است
نهیب رسام گونه ء سربی،  به معنی رجز خوانی سر دستهء سربازان آماده به جنگ
تپانچه ء پدری، قلوه سنگی که در بدو تاریخ هابیل بر سر قابیل کوفت
خنجری به تیزی تیغ، دندانهای تیز یک سگ زنجیر گسیخته، با صورتی شبیه به آدمی بی گناه 
وحی ِ سرب، در قنود شکستهء شللیک اینجا به معني، در حال شلیکِ بی امتدادِ گلوله 
بوی گندیدهء  شاش اسبها و گزمه ها، بوی ادرار در آبریزگاهِ مسجد ها

Sunday, 24 February 2019

روزی نه چندان دور




روزی نه چندان دور- داستانم، به پایان میرسد- بر به دست خویش
بر به دستی که، مأمور است و، معذور
دستی که در پناه ِ آستین، خنجری پنهان را در خَفا، بر به کِتفم، نشانه است
دستی که در بی گناهی آبیِ تطهیر، سخت میشویَد، بد و خوب مرا به خون
و عاجز از، دوچشم،دو گوش و زبان است، مأموریست معذور
***
و اما
در نبود من
زنانی یائسه  از جنس خواهرانِ روحانی
در بَدر شب،  
 نُقل و خُرما ئی را
بر به شهادت
به بی گناهی خویش
بر به کام تلخ  پرسشگران نشسته به بُحد
پُر زِ شَهد میسازند
***
روزی نه چندان دور، نشسته
بر به کتفم، چو خنجری


دامون

١٧/٠٧/٢٠١٤

Thursday, 24 January 2019

یک اتفاق ساده ی تحمیلی





هر چیزی را یک آغاز واجد است که به پایان انجامد و اگر نِی، هیچ آغازی را پایان نیست.
این معنی کاملی از ندانم هاست و ما، در آغازِ یک پایانیم، و خود نمیدانیم،
همیشه میگوییم که گذشته گذشته است و آینده، اتفاقی کاذب است
و ما از اینجا
 یکراست میرویم به خانه ای دو نبش در بهشت برین که از شمال تا به جنوبش شراب چون سیل جاریست
وحوری و غلمان، و بوی خدا را، توان خرید در دکان عطاری.

*
 هر چیز را  آغازی  واجد که به پایان انجامد
و اگر نِی
هیچ آغاز را نیست پایانی .
و ما همه، تا به حال ادامه به انجام هیچ داده ایم .
و ما به هیچ، پر دادیم
و ما به هیچ بال
که ببپّررد
و بُتی بزرگ را به نقش بنشیند.
هر چیز را آغازی واجد، که به پایان رسد، و اگر نِی، هیچ آغازی را پایان نیست.


  دامون
۰۱/۲۴/۲۰۱۹

Monday, 12 February 2018

از حال تا به قال





از حال تا به قال را، راهی نیست
تا اینها قالشان را بکنند هرگز نیست
تا اینها لب پرتگاه هستند هرگز نیست
هرگز همیشه نبوده ونیست
تا اینها قاللشون رو بکنند، هرگز نیست، حالا چه  تیمور لنگ باشند،  یا از دیارِ ضُلجنا، از شرق بتازند یا از غرب.
*
*
آه  چه بی انتهاست آزادی، چه زیباست، آزادی
حتی اگر یک لحضه یک  واهه
*
*
در این دیار، که حتی علفی را از آبی نشانه نیست
در این وَرته، که شوره زار از آن مانده به جا، هرگز  نیست
هرگز همیشه نیست
و اجبار در همیشه نیست
آنجا، در عطف زمان، در  سیطرهء ستارها هم، هرگز همیشه نیست.
همیشه،  نزد کسی نبوده، که بدارش دست، و بتابد نطفهٔ خویش به شالودهٔ آن.
عطف زمان، در بینهایت است، و دست خواهش اندیشه هاست دراز بر آن بی امّا و شاید ها  
بعدی دگر گونه است فاصله را
چشمی دگرگونه را باید، که بکاود، ندیده را

دامون
۰۲/۰۹/۲۰۱۸

Saturday, 3 February 2018

هرگز همیشه نیست





هرگز همیشه نیست
و اجبار در همیشه نیست
آنجا در عطف زمان،  که  سیطرهء ستاره هاست هم، هرگز همیشه نیست.
*
همیشه،  نزد کسی نیست، که بدارش دست.
*
در عطف زمان، آنجا که سیطرۀ ستاره هاست، هرگز، همیشه نیست و زمان
در بینهایت است

بعدی دگر گونه را باید  فاصله را، 
چشمی دگرگونه باید، که  ببیند، راستای زمان را !.


دامون


۰۱/۰۲/۲۰۱۸

Monday, 11 July 2016

تمدن بزرگ





من نشسته و در آینده نظر میکند
در جایی نوشته، نمیدانم شاید در روز نامه ای: که در آینده، دست بشر دراز میشود به لمس سیاره ای دگر
اما من، نمیخواهد به آیندای نگاه کند که شریانش، شالوده، از دوزخی که به دست بشر گشته به پا، به لمس سیاره ای  دگر و تمدنی بزرگ
من نشسته و در آینده نظاره میکند، که مریمی آبستن از خدا، و صلیب و صُللابه ای دگر و حلاجی که موعود خویش را به خدا انگارد


دامون
٠٧/٠٩/٢٠١٦

Friday, 29 January 2016

نمایش


*
*
*

*

در رواقی خالی از اندیدشه های مُضحک و مَتروک، مُنتهی به دوره ء رنُسانس

و چینی شکسته ء استخوان های بالیه
گنجینه ای، انباشته از تنوع زین ِ اسب و اُلاغ به چشم میخُرد، با خرمُهره های درخشان

به گفته ء دیگر
این همان استر هُمایو نی است، که د ر ظا هر، رداده ء امثال و حکم به تن دارد
ما مانده چون شمع شب افروز بر صفره ء ِ بادام مغز ها
و آن اژدهای خون آشام
که دم عقرب زاده اش، ز گوشهء آستین پیداست









دامون
٢٦/٠٩/٢١٣

Thursday, 23 April 2015

گذر قصاب




  



دنیا محلی برای گذر است، با خویش میگوید عابر 
و عبور میکند بی اعتنا 
از خطی کشیده، به سنگفرش خیابان
آنسوتر، گله ای بیمار و گَر 
در رداّدهء خدایان منقوش، در معبدی شکسته و مطروک، نقشی از زنگار ماه را به دخیل میبندد 
دل بد مدار، نه دور، ازاین زمان
- مغز بیمار گونه ی ضحاک،
طعامِ دست نشانده افعی هاست



دامون

٢٢/٠٤/٢٠١٤

 قصاب،
  رجوع به قاصب شود

Saturday, 31 January 2015

ترانه ایی دیگر





بافتم زمین را و آسمان را و ابر را و باران را و هر مکمل درد را و هر مرحم را
که زخم کهنه را و حنجره ی مسدود را و دست الکن را
اما
اما، نیافتم
نیافتم آن سر مگو را، جواب را، نوش دارو را
زندگی اتفاقی افتاده بود قبل از آن که اتفاق با من بیُفتد
زندگی حادثه ای نوشته بود، قبل از آنکه من حتی نوشتن را، حادثه را
از دست زمانه میکشد این دل هزار هزار جرعه ی تلخ را، شراب را
افیون عشق را
افتاده بود بُرج زمان در بُرجی که من را

*

دامون

١٩/١١/٢٠١٤