فرسود پای خود را
چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد
آخر ،که زندگی، رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود
دل را به رنج هجر
سپردم، ولی چه سود، پایان شام شکوه ام، صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از این
عمر ِ پر شکست، کین خانه را تمام، پی بر آب بود
پایم خلیده خار بیابان،
جز با گلوی خویش نکوبیده ام به راه
لیکن کسی ز راه
مدد، دستم اگر گرفت، ز راه فریب سراب بود
خوب ِ زمانه، رنگ
دوامی به خود ندید، کُندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار، روز
نشاطم، شتاب بود
آبادی ام ملول شد
از صحبت زوال، کز نخست، بانگ سرور در دلم افسرد، تصویر جُغد زیب ِ تن ِ این خراب
بود
سهراب سپهری