Saturday 27 June 2020

حقیقت

 


کنار نهری روان ایستاده ام، سایه ء بوزینه میجنبد درون آب

در میکشم شیشهء حقیقت را به جرعه ای و بیخبری

در سایه ای محو، مینگرد رفتار ِ ناگونهء مرا

آه، ای، حرفهای ِ کال و مقوائی

و آه، ای

تجسم های سرد و تکراری

که تُهی از حقیقتید

و میبارید چون گرده های سمِج از پنیرکی مُهلک

خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید

کنار نهر روانم، بی واژهگی مرا، پرتاب کرده بر آنسوی ِ بیتها

جرعه ای دیگر از این وامانده جام را باید، تا شاید

حقیقت را، واضح تر کند از آنکه هست درون افکارم!

کنار ِ نهر روانایستاده ام ،شاگردی بیش نیستم در پژوهش آب

و حقیقت را جرعه ای از آن میپندارم، که سرچشمهء آب است

و نبودش را، احساس میکنم د ر طعم خشکیدهء لبهایم

آه، ای تبلهایِ تو خالی

و آه، ای آدمک های مقوائی،آه ای قاضه کشیده گان بر صورت، هرزهگانٍ هرجائی

خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید!

 

***

بی واژه گی مرا، پرتاب کرده به آنسوی بیتها

کنار نهر روان ایستاده ام، با خنجری در کِتف ِ نازُکم‌ در پژوهش آب

 

دامون

 

٢١/ ١١/٢٠٠١


Thursday 18 June 2020

ندا



روزگاری پسمانده است در چنته ء در ویش
در طلوع کاذب خورشید
روزگاریست بس عجیب
که آب، درآن، 
 از صلخه به صقف در گذاره است
و داروک ها
تصنیف ناکجای صبح را
به آواز، در غیاب خروس
روزگار عجیبیست در اندیشهء چکاوک، در انزوای ِ درخت
و دستها
در هوای تو
سُر خورده، مست، در نبود.
و دشنهء ِ نمناک ِ نامردان، به جای مانده هنوز.




دامون
٢/١١/٩٠

Wednesday 10 June 2020

سرّ‌ ِ مگو




تبر به نیام ریشه نشسته در این شب بی مقدار
هنوز رعشه در زیر پوست افرا نمیگُنجد
و دست، آن دست که میآمیخد خدشه بر درخت
آهیخده خنجری نهفته به زیر آستین، بسان سرّ ِ مگو،

واین نطفهء لغ که تکیه داده به شمشیر
خلیفهء تصمیم ِ گله به مرگ است
سلاخگونه های چماقی، هزار هزارهمه به خط
پسماندهء ِ نزری ِ دیشب را، به نیش میکشند


دامون

اول دی ١٣٨٨

Wednesday 3 June 2020

خاک


میبلعد فلق در حُفره ای فراخ
 اندیشه ء مرا
*
در آرزو به خواب میشوم
تا نا کُجای ِ تُحی از سئوالها، در بطن زمین سخت
بر خان ِ موریانه ای شاید
که میکشد به نیش پاره ای از حقیقت مرا
*
خاک میشوم و سهم من در اشتهایِ تکیاخته ای خلاصه میشود
و انگار‌ هء خواهشم در بوم نقش نگرفته ای در ادراک
*
فقط خدا میداند
*


دامون

#آسیه_پناهی