Saturday 20 November 2021

در رابطه با هر سخنی ، مطلبی هست، گفتنی

 


 

 

تو گفتی، بی شَک، آینده درگذشته اتفاق افتاده، و گذشته در آینده میافتد اتفاق.

 وچرخهء دوار زندگی، میگردد همیشه به وفق مراد.

در قفا راهیست بس ناهموار، تو گویی تمام تاریخ را

بیراهه رفته

.بیهُده پای

****

دروغ را، راست پنداریم، هیچ را، همه چیز.

و بر گُردهء خویش سوار بر نهاد خویش میتازیم، از خویش جدا گشته، دشمن خویش گشته ایم

هنوز هم که هنوز، سر را به زیر بال کرده، کورمال، در روشنی روز، مات، بُهد زده، چو کشتی شکستهگان



دامون

 

۲۱/۱۰/۲۰۲۱

Saturday 13 November 2021

استنباط ۲

 



 



ریش است و قیچی و دیگر هیچ، میگوید به خود عابر

 میگذرد، بیخبر از آنکه خیابان را سراسر مه گرفته.

و هنوز ریش است و قیچی و دیگر هیچ که میدود از کوچه ای به کوچه ای، از ستونی به ستونی بهرِ  خُورده نانی، نظرُ نیازی روا به فقیر

بهتر بگویم 

 آنکه هنوز، لختی، زِ جوهر بنفش به سبابه نشان است.

*

آه، که هنوز  حرفی باقیست، نغمه ای چو زهر مار، که مانده در گلو

واژه ایست، در این مسلخ کلام.

حکایتیست، آن که با آسیاب میجنگد، و ماست را سیاه میداند 

و طلاقی دو خط را 

فقط به خواست خدا

***

بر کشتیِ بی لنگر

 گژ میشود و مژ.

ریش است و قیچی و دیگر هیچ، میگوید به خود عابر، و میگذرد


 

دامون

 

۲۸/۱۱/۲۰۱۹

 

توضیح:

ریش است و قیچی: حکایت آنکه، قیچی به دست را، صاحب اختیار به بریدن محاسن خویش داند، نا گفته نماند،" محاسن" اینجا،  باقی مانده همان فاخر ژنده .

 از ستونی به ستونی: مثل از این ستون به آن ستون و استخاره  و شایدُ اّما.

خیابان را سراسر مه گرفته: اقتباس از" بیابان را سراسرمه...."

عابر: آن اشخاصی را گویند که دراکانت خویش، تویتی را، خوشم آمد میزنند، و دیگر هیچ.

نظرُ، نیازی روا شده به "گدا: بهتر بگویم به آنکه در جوهر بنفشِ مایل به خون غسل تعمید داده است"، در عصر حاضر، به گروهکهای خودجوش گفته میشود که زندگی را با بهره چهل و دو درصدی زیبا میدانند و سرودِ یار دبستانی  سر داده اند .....

 آن که با آسیاب میجنگد: اول شخص نکرهٔ مفرد است.





Thursday 4 November 2021

سرآب



دگردیسیِ مرا در من، قراری نیست، در جنگ با آسیابِ خویشتن است
و چون، سندباد قصه ها، میتازد بر یاخته های خویش
به ناکجا رسیده است
 اینجا که من ایستاده است

دامون


۰۸/۲۷ /۲۰۱۸

Monday 1 November 2021

در غیاب عطر آب

 










در وادیه ای گرفتار آمده ایم، پُر خس و خاک 
در بندری بعید در مسلخ شب 
جُرمی در کار نیست، ‌و حتی پرونده ای 
،ما
 امّا، "مردود" گشته ایم در این بازی 
*
 زنده بودن، در این مقام، پاداشی دارد به جُرم مُرتد مرگ 
زنده بودن، در این وادی ایفای نقشیست در حسرت خالی غذا 
در غیاب عطر آب 
در مزار صفره ای الوان به نیست 
در سراط ِ مستقیم الرحمان
 *
 یک مُشت گلهء خود باخته، اماّ با فلاخنی در دست 
و آتش انداز ِ باروتی در سنگری به نخجیر بام 
با نقدینه ای بلوری و زرد، در وراءِ مرز و همگونهء قافیه ای ناهنجار 
که میخراشد با ناخُن ناودان خونی باران را 
آری، این مُشت مُلتَهب کمر بسته در قتل عام خوشه های ِ گس 
*
 در مُغاک این مکاره، در قفا 
میگردد دست به دست بُریدهء سر ها 
به مِجمَر استبداد


 دامون ‏


سه شنبه‏، 2009‏/10‏/27