Thursday 31 December 2020

اسبی بدون نام

 


اسبی سپید رنگ با پاشنه های حنایی و یالی، آجین شده با طلای ناب

اسبی که رخش را در تُندر چشمانش نشانه است

اسبی که هر رستم را، در اضطراب جنگ با دیو به زیر ران.

اسب زمان، بر به زیر پالان

 پالان یک نادان 

هر چند سپید هر چند، در تندر چشمانش نقشی نشان ز ِ رخش، ایران.

 

دامون

١٨/١٢/٠١٣

 

Tuesday 29 December 2020

انفجار

  







آنسان که دیده به گرماگرم
این معرکه
مینگرد
هر جانب این بندر کهنه را آهیست
وهر آه را ناله ای به دنبال
وهر نهیب را نهیبی دیگر
حکایتِ
دندان در مقابل دندان
چشم در مقابل چشم
وتو حتی
در ماهواره ات تصویر توانی کرد
شرارهء این پشته ها را
که میسوزد به ناگاه
در روشنیِ روز
ما به انفجار نزدیکیم، به گفته ای دیگر



دامون 

Saturday 26 December 2020

در نهایت

 

در نهایت ِ این بازی ِ سرنوشت که به پیشانی ِ ما کشیده اند

  خطی کج و مَعوَج باید کشید.

خطی به رسم دهنکجی

*

اینجا چشم در مُقابل ِ چشم

دندان در مقابلِ دندان

 وما، همه، گذشته از مرز گرسنهء مرگ، بی هیچ تعارفی!

 

دامون

 یکشنبه ١٧ آبان  ١٣٨٨

۲۵/۱۲/۲۰۲۰


Tuesday 22 December 2020

کابوس

 






دجال، آنسان بود، که در حزیان داستانهایِ از سینه به سینه آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم
ایستاده، در کِریاس ِ دَر به قاموس ِ دهشت ِ کابوس
در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون
و در هر دستش فوج فوج مرده های ِ پریشان،
گسیخته، از آغوش عزیزان
آهنگی نشسته بر لبش، به گونه ء فرشته گان‌ ِ شکّر شکن
که گوئی از دور صُراهی اقبال را در فغان،
اما،
در مُجاور ِمحضش گرفتار، سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را
که میپالد هستی را به قهقرا
هرکز،
هرگز نبود انتظار پدر، که دجاله را بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی
و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه
و این دگرباره، روال ِ روز بود در شکستهء تعزیت های مغموم
و نه، کاذب بر نوشته های تکراری
***
این عصاره، کابوسی یست که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم
حق بود با پدر

دامون
جمعه ٢٦/دی/١٣٨٨

Tuesday 15 December 2020

“Bullet” didn’t know

 



ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
“Bullet” didn’t know
ﺗﻔﻨﮓ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
“Rifle” didn’t know
ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
“The Hunter” didn’t know
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺒﺮﺩ
That, the bird was just getting food, to her chicks 
ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
God did know
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧـﺴﺖ؟
Didn’t he?


ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ
برگردان از دامون

H. Panahi
Translated by Damon

Saturday 12 December 2020

نمایش


 






جلاد ساطورَش به دست، در حیاط خانه میپِلِکَد
حیاط، جنگلی به شکل خاورِ دور، پُر از پنیرک مسموم
وضحاک، با دو شانهٔ  افعی
سرش عمود، چونان که به تعظیم
به درگاهِ سلطان
به درگاهِ سلطان

وبویِ طعفنِ گزمه ها
و بوی شاش اسبهاشان
درهواست آویزان
در هواست آویزان

به قلب نمانده  دل به طپیدن
به هنگام هجران
به هنگام هجران
وابری در آسمان نمانده به جا
که آبستن طوفان
که آبستنِ طوفان

ودر فَلَق، هزاران  هزار
ستارهٔ سَحری
چشم میبندد
درغروبِ انسان
در غروبِ انسان



دامون



۱/۲۶/۲۰۱۷

Saturday 5 December 2020

آزادی

 


ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم
لاجرم در بوتهٔ هجران تو بگداختیم
ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم
سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم
بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت
جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم
در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی
بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم
عمری اندر جست‌و جویت دست و پایی می‌زدیم
عمر ما، افسوس، بگذشت و تو را نشناختیم
زان چنین ماندیم اندر شش در هجرت، که ما
بر بساط راستی نرد وفا کژ باختیم
چون عراقی با غمت دیدیم خوش، ما همچو او
از طرب فارغ شدیم و با غمت پرداختیم

عراقی




 فخرالدین عراقی شاعر صدهء ششم هجری و هم عهد مولوی  و شمس تبریز متولد در یکی از طوابع همدان در جوانی به کررات مسافرت به شرق، هند داشت و قبل از حملهء مقول ها در خانقاهی در دوقات ِ قونیه یا ترکیه امروزی سکونت داشت بعد از حمله مقول ها به مصر رفت و بعد از آن تا پایان عمر در دمشق ماند؛ غزلیات عراقی زیبایی و معماری بخصوصی را حائز است که در عصر خویش سبک بسیار متفاوتی را شروع کرده؛ از این گذ شته عراقی از صاحب منصبان فلسفهء متفاوت به دین اسلام است و با دارا بودن مقام اجتهاد، پشت به مذهب منسوخ کرده و کنج عضلت میپذیرد؛ از عراقی بجز غزلیات مجموعه لمعات هم به جای مانده است که ضهور عشق را در کالبد آدمی و هجران بهشت برین را معشوق میانگارد، عاشق در محضر او، دانش آموزی بیش نیست و در وادیه ای سخت سوزان تنها مانده است و تنها دریچه به آینده را عشق میداند و  با نگرش متفاوت در هر لُعمه یا همان لحمه  به پالایش اندرز گونه آن میپردازد

دامون 


Wednesday 25 November 2020

در حجله گاه تاریخ

زن 
 این نام ِ مرتعش، که در تداعی آن، آدم، تنها نماند در سردی زمستان ِ جهنمی
 زن 
 که در دامنش گریختی هر از گاه ترسیده از رعدی آسمانی 
 زن 
 که دستت بگرفت و پا به پا تا شیوه ء راه رفتن 
 زن 
 که در میانه ء راه، آندم که درد میچکید از قطره های استخوانت 
 زن 
 که مرحم گونه آمیخت تو را در آغوش خویش 
 این زن 
 که گرفتی دست بسته چون کنیز در یوق در حراج قلوه گونه ء سنگ 
 این زن 
 بخشیده بر جهاز شتر، درقرن آهن و پولاد آماده، گداخته در انحصار تو هنوز.
 ***
 در حجله گاه تاریخ نوشته به خون که نه به خونآبه
 کآدمی را آدمیت لازم است 
 در آستین ِ مردانه 



 دامون 

 چهارشنبه 16 اسفند 1391

Monday 23 November 2020

Saturday 21 November 2020

موعود


 


 موعود، نزدیک است، 
تن رها خواهد شد و روح در ابد، مدفونِ خواب میشود
من از ما وما از منرا، یافته ای، بجا نمیماند.
 تو در خویش خود خلاصه میشوی، و من
در خویشِ خویش
چیزی شبیح به انسانِ امروزی.
  و این، پایان ماجراست.


دامون
۲۲/۰۹/۲۰۱۹

Wednesday 18 November 2020

نفرین

 



آتش زنید، بسوزانید، تا بسوزد در آتشتان هم خشک و تر
هم تُرک و هم لُر و کرد و بلوچ
و هم
مازندران و رشت
بنویسید
هزار داستان سینه به سینه ء خود را
از یک کلاغ به چهل کلاغ را
 به نهج البلاغه ای دگر
*
آتش زنید، بسوزانید، با تفرقه با سفسته، با خُدعه هایِ رَزل، که گُر بگیرد
دل اهریمنان به آتشی دگر
با جمله های وا زده، مَفتون کنید
چِهرهء خودرا
به اِستفراقی از استفراقی دگر
*
بسوزانید
به کبریت مغلطه با دِرنگ
شاید
در قعر دوزخ ساخته به دست خویش بسوزید
که میداند؟





دامون
١٦/١١/٢٠١٥

Saturday 14 November 2020

از قطره قطره های ما

 









خون، دریا ئیست از قطره قطره های ما


ما، قطره قطره جمع میشود


در کاسه خون است 


در کوچه خون است


در به در خو ن است، که میریزد 


خون، گرم است 


خون، جریان است


خون، شریان است


میشود خون را در شیشه کرد


میشود خون را مکید، مثل زالوها و انگلها


میشود خون را به دیگری احدا کرد ویا که فروخت و خرید


خون، دریا ئیست از قطره قطره های ما


ما قطره قطره جمع میشود


زنده میشود، ما خون میشود 


در کوچه میشود


در کاسه میشود


جریان میشود


شریان میشود


در به در میشود 


میبندد راه قلب را، زندگی را، اگر که بایستاد، لخته شود یا که بریزد




خون، دریا ئیست از قطره قطره ها










دامون



١٢/١١/٢٠١٣

Sunday 8 November 2020

"از کوزه بُرون همان تراود، که در اوست"

 

 

 

ارزش هر چیز در خود اوست، مثل: از کوزه بُرون همان تراود که در اوست

ونِی: آنکه بر دوشش کشد وصفش کند.

اگر دیده بینا نباشد، مثل آن زرگر نادان میشوی که ارزش مَطاع از دست دادهٔ خویش را

بعداز ازدست دادن آن میابد.

از این گذشته، گفتن حقیقت، ارزش خواندن سورهٔ یاسین است به گو ش جرس، و تکرارش

مثل نمُو مو به زبان.

خیال باطل فهمیدنت در این سیاهٔ شبیح به مریخ

یک آرُقِ ترشیده و بد بوست، چندش آور

چون تُف سربالا.

 

دامون

 

۰۳/۰۱/۲۰۲۱

 

تذکر

دو مثل قدیمی:

از کوزه برون همان تراود که در اوست

مُشگ آن است که خود ببوید، ونِی آنکه صاحبش گوید، و نه آنکه کوزه اش را به دوش میکشد وصفش کند

البته، با کمی دستکاری ببخشید!

دامون 

Thursday 29 October 2020

بی آنکه من

 


 

حتی کلمات هم، ماسیده در زمان، و من

در بُردِ این روزِ مرتعش، بی واژه مانده ام

 من مانده ام  بی بودِ من، بی آنکه حتی

بی آنکه من

دامون

٠٤/٠٤/٢٠١٥

 

Wednesday 14 October 2020

در مجال حیاط

 





آن سیب که در مجال حیات کاشت پدر، آن نقد که در کیسه ماند به جای، از کلان این دنیا

وآن حلاوت شیرین، که وارسانه به دوش میکشد این منِ ما را، درزُلال ضلمانی؛ 

. همچون تهمتنی برباخته رخش، بر به دوش زین، در میانه ء جولَنگه ِ شغال

.این من، که افراشته سر، در مجال حیاط


دامون


توجه 
"مجال حیات": اینجا  حیات و زندگی را منضور است و نه "حیاط خانه را"

مجال حیاط"اینجا به معنی سرزمین است"


Wednesday 30 September 2020

هر چیز را یک آغاز واجد است

 



هر چیز را یک آغاز واجد است که به پایان انجامد واگر نه، هیچ آغازی را پایان نیست.
این معنی کاملی از ندانم هاست که ما، در آغازِ یک پایانیم، و خود، نمیدانیم و همیشه میگوئیم که گذشته گذشته است و آینده، اتفاقی کاذب و ما، یکراست میرویم در خانه ای دو نبش در بهشت برین که از شمال تا به جنوبش شراب چون سیل جاریست واز مشرق به مَقرِبَش، دست هایی جوانه زده از عسل که به حلقوم هر مسلمانی وحوری و غلمان ، و بوی خدا، و هزار زهر مار  دیگر،  که نیست در دکان هیچ عطاری.

 هر چیز را یک آغاز واجد است که به پایان انجامد واگر نه، هیچ آغازی را پایان نیست، و ما همه تا به حال ادامه به انجام هیچ داده ایم و این هیچ را، هیچ پایان نیست؛ 
و ما به هیچ، پر دادیم، و ما به هیچ بال، که ببپّررَد و بُتی بزرگ را به نقش بنشیند از صبح به شام از هر مناره ای

دامون

۰۶/۰۹/۲۰۱۸

Monday 28 September 2020

Monday 14 September 2020

Whiskey & Cigar Show | Artin Partovian | 13/09/2020 | Episode 0004

این لینک برای دوستانی هست که آرتین پرتویان را نمیشناسند و تا زمانی که او را نمیشناسند نمیدانند چه چیزی را از دست میدهند، زیبا ترینهای دنیا آرزوشه برای ایران برای زادگاهش * * ***** دامون

Thursday 10 September 2020

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

 



رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند عاشق و مست است خواجه کو به کو

گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام و نیم عدو

گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ است

او را به باغ جو، یا بر کنار جو

مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق او، دست از او بشو

ماهی آب دیده نپاید به خاکدان

عاشق کجا بماند، در دو رنگ و بو

برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش جمله تو به تو

خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو

آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد او، زر شد به ارج او

در خواب مشو، ز عالم و از شش جهت گریز

تا چند کورگردی و آواره سو به سو

ناچار برندت، باری، به اختیار مرو

تا پیش خویش باشدت عز و آبرو

گر ز آنکه در میانه نبودی تو سَرخُری؟ 

!اسرار کشف کردی و واژه  مو به مو

بستم ره دهان و گشادم ره نهان

رَستم به یک قنیمه ز سودا و گفت و گو



دیوان شمس

غزل شمارهٔ ۲۲۳۹ 




توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس را نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند



دامون

Saturday 22 August 2020

تکفیر٢



 
منت خدای را عزّ و جلَ که طاعتش موجب ضلت است و بشکر اندرش مزید ضلمت
باران گلوله ءِ پیام آورانش بی حساب و خوان نعمت بیمقدارش منحصر بر جُرگه ء مُستبّدان
پرده ء ناموس بیگناهان را در سیاه چالهء مسلخی کاذب دریده و مُقام ِ بنده گی را به یوق کشیده که تنابنده، خطای ِ منکر نبرد
فرّاش باد صبا را گفته تا نقش فروردین را که مفروش بهار است از حیاط خانه ما بر چیده و بوریای نکبت خشکسال را که ارمقان ددمنشان است بجای ‍‍آ ن بگستراند
در این مسلخ هر نفسی که فرو میرود ممّد ممات است و چون برمیآید مکّرح ذات پس در هر نفس دو نکبت باقیست و بر هر نکبت نه حتی، نیم نگاهی واجب
ازدست و زبان که بر اید که از عهده ی شرحش به در آید
بخشیده بر گدایان، تاج پادشاهی را، در بُهد چشمان سلاطین مُنقلب
با منتی عظیم، در نقاب تکّبری نه بسنده
انکار را به دیواری نابجا و عظیم خلق
و در مُقابل هر نجوا، هر سئوال، خطی به امتداد سکوت کشیده است
و خدایان عالم سوز را لباده ای از آتش شیاطین بخشیده
که در وراءِ آن سوزشی جهنمی به اکناف عالم رسانند
*
آری که این سروده، نه مقدار گونه ای از سهم آن در به در شده گان است، که در سیاهی ظلمت دستی نیازیده به خوشوقتی، گرفتار آمده در چنگال کرکسانند
در اندیشه اگر سبکی بود، در دویدن کبک واره ء سعدی، به جهیدن زاغچه ای در حزیان بدل گشت، در حلول خُشکسال خدا ، در تجسمی سنگواره از گَزیدن لب در سراط رُئیت ِ افریت؛ در خطهء مدائن

دامون

Sunday 9 August 2020

نهُفته






اغماض، دیواریست بر بلندای ِ حقیقت مُماس
و انکار
هندسه ای دارد، به موازات دروغ
افراشته، تا بینهایت ِ اطلاق
درد است
مضیقهء اجبار


دامون


١٨/آذر/١٣٨٨






Sunday 26 July 2020

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری‌ست







تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری‌ست
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاهِ پُر از آفتاب می‌نگرند 

تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند؛
تو را به نام 
صدا می‌کنند
هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها
لب حوض
درونِ آینهٔ پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده‌ست
طنینِ شعرِ گاه تو در ترانه‌ٔ من
تو نیستی که ببینی، چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغِ بی‌جوانهٔ من 

چه نیمه‌شب‌ها، کز پاره‌ ه‌ای ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنان‌که دلم خواسته‌ست، ساخته‌ام
چه نیمه‌شب‌ها ـ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت، تو را شناخته‌ام 

به خواب می‌ماند
تنها، به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم 

تو نیستی که ببینی، چگونه دور از تو
به روی هرچه درین خانه است
غبار سُربیِ اندوه، بال گسترده‌ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیده‌ٔ من
به‌جز تو، یاد همه چیز را رها کرده‌ست 

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌، ساکت و غمگین
ستاره‌ بیمار است 

دو چشم خسته‌ٔ من
در این امید عبث
دو شمع سوخته‌جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی 




فریدون مشیری

Monday 6 July 2020

هم مرگ، بر جهان شما نیز بگذرد



هم مرگ، بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد.
وین بومِ محنت، از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیانِ شما نیز بگذرد.
باد خزان، نکبت ایام، ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.
آب اجل، که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.
ای تیغتان، چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد.
چون دادِ عادلان، به جهان بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد.
در مملکت، چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد.
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد.
بادی که، در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد.
زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت
ناچاره کاروانِ شما نیز بگذرد.
ای مفتخر، به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد.
این نوبت، از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود، از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد.
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم 
تا سختی کمان شما نیز بگذرد.
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد.
آبی‌ست، ایستاده درین خانه مال و جاه
این" آب ناروانِ" شما نیز بگذرد
ای تو رمه، سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد.
پیل فنا، که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد.
ای دوستان، خواهم که به نیکی دعایِ سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد.

سیف فرغانی






سیف، زاده در شهر فرقان، از شاعران اوایل قرن هشتم هجری و هم دُوره ی سعدی میباشد 
مجموعه اشعارش، حاوی از غزل، قصیده، قطعه و رباعیست 
قصیده ی "هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد" را او، خطاب به مغولان مهاجم سروده 



پ.س

این شعر بسیار متفاوت است، زبان حالِ یک در بند است، خطاب به جلاد، شکنجه گر، زندان بان، اونی که تومغز میزنه، یا اینکه طناب دار با دستورش دور گردن میافته؛ فکرش را بکن!، شیر ژیان، در استانه ی شقاوتِ بی حد، قُقنوس، سیمرغ.؛ گویی، قبل از قصیده بودن، یک خطابه یک دفاعیه است، قرینه ی دو زمان مغول و عصر حاضر ،  نَسکی که "ی. رُیایی" (تفاوت شعر مرده و شعری که زنده است) را به خوبی منعکس میکند؛ چیزی که امروزه، حائض اهمیت است 

:نتیجه
.این شعر، که در زمان گذشته ی دور سروده شده، امروز، "(به استناد تاریخ )، به "حاصلِ راهی در قفا نوردیده " دگردیس شده

دامون 

۳۰/۱۲/۲۰۱۹

Wednesday 1 July 2020

جنگ و انقلاب در ایران - خسرو فروهر

ونخواهند سری را به تنی






وقتی سر به تن کسی باشد، هنوز سر آن شخص به تنش می ارزد.
فرومایه گان، ارزش هر تن را در غیاب سر میخواهند، چرا که  تنی چند  که بی سر باشد، بِه از، سری چند که به تن باشد
در واقع، "دردِ سری نیست، اگر سری نیست" و چون سری نیست درد سری نیست و انجا که درد سری نیست، ارزشِ بستن دستمال به سر را مقوله ای نیست و چون دستمال را مقوله ای نیست، ارزشی نیست و جایی که ارزشی نیست محکوم را  صدایی نیست، وآنجا که صدایی نیست، شنوایی را الزامی نیست  و آنرا که صدایی نیست گفتاری نیست و آنجا که گفتاری نیست، زندگی نیست، فقط تکرار مکرر است که میتراود از صبح تا به شام واز بوق سگ  تا به عصر شُغال خوان، تکراری مکرر، مسلسل وار.


دامون
۱/۱۲/۲۰۰۱۷

Saturday 27 June 2020

حقیقت

 


کنار نهری روان ایستاده ام، سایه ء بوزینه میجنبد درون آب

در میکشم شیشهء حقیقت را به جرعه ای و بیخبری

در سایه ای محو، مینگرد رفتار ِ ناگونهء مرا

آه، ای، حرفهای ِ کال و مقوائی

و آه، ای

تجسم های سرد و تکراری

که تُهی از حقیقتید

و میبارید چون گرده های سمِج از پنیرکی مُهلک

خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید

کنار نهر روانم، بی واژهگی مرا، پرتاب کرده بر آنسوی ِ بیتها

جرعه ای دیگر از این وامانده جام را باید، تا شاید

حقیقت را، واضح تر کند از آنکه هست درون افکارم!

کنار ِ نهر روانایستاده ام ،شاگردی بیش نیستم در پژوهش آب

و حقیقت را جرعه ای از آن میپندارم، که سرچشمهء آب است

و نبودش را، احساس میکنم د ر طعم خشکیدهء لبهایم

آه، ای تبلهایِ تو خالی

و آه، ای آدمک های مقوائی،آه ای قاضه کشیده گان بر صورت، هرزهگانٍ هرجائی

خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید!

 

***

بی واژه گی مرا، پرتاب کرده به آنسوی بیتها

کنار نهر روان ایستاده ام، با خنجری در کِتف ِ نازُکم‌ در پژوهش آب

 

دامون

 

٢١/ ١١/٢٠٠١