در لبهء پرتگاه ِ این ناکجا که تنها انزوایش ختم نام ماست، ایستاده ایم
جرم، مرسوم آمیانهء بودن است
و سربازان مقوائی، انتظار رسیدن گلوله هایشان را با تن ما میکشند
مصروف و مُچاله
مثل کاغذی به کناری افتاده آرزوهامان
مرغ جان
اُفتاده در میدان مشق ِ تیر
عشق دیگر نیست
این انجماد شبق فام دیگر یست
دامون
٣١/١٠/٢٠١٣