Wednesday, 18 February 2015

فَرُ ّخ گونه




این رسم توست که ایستاده بمیری، فرخگونهء من
صفیر ِ سرب که میدرد ستاره ها را، در تندر بارانی،
در چشمان شاهدت، اینگونه به خواب میرود
و من
در عمق این معنی در دوران،
آهیخته ام در گُدار لحضه های متواری،
و من
طلایه دار ایستادن در باور خویشم،
پرُ ز ِ معنی بودن
و من
نبض هر لَحمهء این شب را
در کجمداری طولانی به اَحیا نشسته ام
در بستر زمان
*
*
در ماوراء لایتناهی، خورشید
زبانه میزند به خواب شب بو ها
بخواب، فرخ گونهء من، شعر ِ تو
در من به زندگیست، به قامتی ایستاده
در نبض لحظه ها

دامون

١٤/دی ماه/١٣٨٨