این رسم توست که ایستاده
بمیری، فرخگونهء من
صفیر ِ سرب که میدرد
ستاره ها را، در تندر بارانی،
در چشمان شاهدت، اینگونه
به خواب میرود
و من
در عمق این معنی در
دوران،
آهیخته ام در گُدار
لحضه های متواری،
و من
طلایه دار ایستادن
در باور خویشم،
پرُ ز ِ معنی بودن
و من
نبض هر لَحمهء این
شب را
در کجمداری طولانی
به اَحیا نشسته ام
در بستر زمان
*
*
در ماوراء لایتناهی، خورشید
زبانه میزند به
خواب شب بو ها
بخواب، فرخ گونهء
من، شعر ِ تو
در من به زندگیست،
به قامتی ایستاده
در نبض لحظه ها
دامون
١٤/دی
ماه/١٣٨٨