من از خدا، آنکه، در ادراک، چون غریضه
ای زِ  بدو تولد با من  است ، گلایه نمیگویم
*
اما، از آن که در تردد زمان، از سینه ای به سینه ای و از دفتری به کتابی واز
کلاغی، به کلاغی، و از دریایی، شوره زاری، 
واز قصر ویرانه ای ودر 
میان ویرانه ها ، قصری، و کشوری به زندانی، و زندانی به دخمه ای
میان ویرانه ها ، قصری، و کشوری به زندانی، و زندانی به دخمه ای
من از خدای عبوسان که به سنِ خِضرنشسته بر بالشِ مُراد میگویم 
من از خدایِ ز کاه ساخته شده چو کوه، میگویم
من، نه کفر میگویم 
این پنبه را ز گوش بِدار!
دامون
۳۱/۰۱/۰۱۷
