دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
Tuesday, 27 August 2024
Saturday, 24 August 2024
هر روز هزار روز میگذرد
هر روز هزار روز میگذرد، درکنار این چشمه، که آبی روان را، و این چُنین خشگ امروز
آنکه، دست ما خجسته خنجری را به کتف خود کوبید، دست خواهش ما بود، نه دستی از درون ِ آستین
هزار روز میگذرد هر روز
موریانه ها هنوز، یوق را گردن آویزی، زینتی نامند
و درختان سرو گونه، تبر را به قامت خویش چون چمن
.و پژوهش گران قرن آزادی، عصر سنگ را، طرحی نوین میدانند
و تجلی انسان را در تفکیک
و رنج را در چهرهی دیگری
،و صواب را
.سپرده ای ثابت میدانند
٠٤/٠٨/٢٠١٤
دامون
Subscribe to:
Posts (Atom)