من آن نیستم که در بهشت بِنشینم بی دیدنِ جهنمی
و از آسیمهء چشم، به نیست بنگرم
و نبود آن کاذب نوعی را دوباره به اقتدار بنشینم، در داستانی،
از پیش نوشته
و این دالانِ بی انتهایِ ندانم ها را، در اکرانِ مکرر، از صبحی که سگان منادی آنند تا به شامی که
شغالان موازنِ آن
*
*
و ماردوشانِ قرن، ز چاهدانِ تعفن و تکرار, به زوزه میخوانند
تمدنی بزرگ در پیش است، که وجودش حتی، در بهشت, یافت نتوان
و آنسو تر،میسوزد به
دستِ حادثه، خرمنِ انگاشته در آمال
و گوش ها، پر از جیرینگ جیرنگِ دلار است، کسی به فکرباغچه نیست
دامون
٠٩/٢١/٢٠١٦
کسی به فکرباغچه نیست، از فروغ