Monday, 30 April 2018

خاطره ۲





آنروز ها،  تو  و من، ارزشی دیگر داشت

ما، زاده میشد در سادهٔ ما
ونگاه، روی صورت بود، و حرف میان نگاه.
مادر، خستهگی روز را، در میکشید به جرعه ای از محبت پدر، و همسایه، به تعارف، نانش را با تو قسمت میکرد
عشق، میبارید آنروزها، در جوارِ یک دیگر  ،
مسجد و  و بتکده و دیر و کِنِشت، جُز به مشتی گِل و خشت ، هیچ نبود، و کسی اعتقاد ش را، داغ  نمیکرد به پیشانیِ خویش
چه بگویم، دستهایی بود در آن باغچه، سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند
صدای‌ آب، هر از چند وقت، میشُست رکود غبار  را، از برگ برگ ِ  ‌سبز ِما
آسیاب ُمراد میگشت، در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء چَشم، از ضُلال ِ بارانی.
من، ما بود و آرزو،  نقشی نه در‌  سرآب.



۰۱/۱۸/۲۰۱۸
دامون

نقاشی: بند هشت (اوین)

Friday, 13 April 2018

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست




مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا، گردیده است
پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها، چو کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی مرد را
خار، چندین جامهٔ رنگین ز ِ گل پوشیده است
گوهر و خرمهره در یک سِلک جولان می‌کنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است
هر تهیدستی زبی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را، دکانی چیده است
*
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
عمرها شد، زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا**

هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است


صائب تبریزی




معنی این بیت به این صورت است که: اگر دنیا از هم بپاشه، از جاش هم تکون نمیخوره، کسی که به هر اتفاقی راضی است**



 .صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان  زاده شد

 .در جوانی به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد

 .در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد

. وی در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند 

. در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و درباغ تکیه در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد



Saturday, 7 April 2018

در میانهء میدان



سنگ می لرزد
درسرای کوه
کاغذ می گرید
به قایِت ِ باران
و لنگر این شکسته تیغ
در میانبر این گفتار
در هق هق گفته های پوچ
چرخی میگردد لنگان تر از آنکه سر رشته اش را کشان کشان
به اختتام مینگارد
و این مرموزگونه ثانیه هاست
که در میان جادهء ابریشم در کنار معبد بودا
در آوشخور زمان میرزد
و چکه چکهء‌ َ ما
جاری تر از آن


دامون
به یاد قربانیان آذادی
٢٩/اسفند/١٣٨٩