آنروز ها، تو و من، ارزشی دیگر داشت
ما، زاده میشد در سادهٔ ما
ونگاه، روی صورت بود، و حرف میان نگاه.
مادر، خستهگی روز را، در میکشید به جرعه ای از محبت پدر، و
همسایه، به تعارف، نانش را با تو قسمت میکرد
عشق، میبارید آنروزها، در جوارِ یک دیگر ،
مسجد و و بتکده و دیر و
کِنِشت، جُز به مشتی گِل و خشت ، هیچ نبود، و کسی اعتقاد ش را، داغ نمیکرد به پیشانیِ خویش
چه بگویم، دستهایی
بود در آن باغچه، سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند
صدای آب، هر از
چند وقت، میشُست رکود غبار را، از برگ برگ
ِ سبز ِما
آسیاب ُمراد میگشت،
در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء چَشم، از ضُلال ِ بارانی.
من، ما بود و آرزو، نقشی نه در
سرآب.
۰۱/۱۸/۲۰۱۸
دامون
نقاشی: بند هشت (اوین)
نقاشی: بند هشت (اوین)