Sunday, 26 June 2011

بهر طویل





در این امواج پُر عُصیان

در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی ، که از تُرش آب پسمانده ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان، نه ا سکانی بر این لنگر نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی، که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام


نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر



که در هر گوشه اش

یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

*
و بیدارت کند


آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد  هی  هات



دامون
اول تیر ١٣٩٠

Wednesday, 8 June 2011

آغاز۱








در قبال آنچه گذشته




که گفته اند "گذشته گذشته است"، هیچ نتوان گفت


مُهریست بر دهان که نباید گفت
اینسان
در پِچ پچ ِ این الکن نوشته
من
برای تو
مینویسم
شاید
شاید که این نوشته
ز ِ اعماق ِ وجود
تو را
و مرا
به یاد خویش آرد
که چه بود
این مغلطه که تمامی بر آن نمانده است
چون، نه تاری به پودی برای آینده
این ماضی ِ نَقلی از آغاز
جرم و یوق بود
که تنابنده ای پارسی روز
در سرنوشت کوچک انسانیش
باید که میسرود
از زُلال ِ خون ِ بابک خرم دین


که در کهکشان محیب‌
حتی وزن آن را شاید فرشته گان خدای ِ عالم سوز
صدای ِ آن
به سمع خویش بشنوند
و قطره اشکی نِی
شاید مرواریدی
از جنس نازک احساس
اما نه آن احساس تنگ
که عشق را به افسانه سراید
که
آن ملقمه ای که عطف خدا را حائض شود
که
آن گمگشته ء اعظم را که نایب است به بصر،
آه اگر بصری
که
ببیند
که بیند، این کلاف ِ سر در خون را
که ببیند، این نشیب قهقرای آدمی را


دوست


ای که زجه های من
به گوش تو افسانه نیست
ای حقیت منضور
آخر چگونه میشود
فراموش من؟


گذشته ام


که هنوز
پژواک آنرا در کتابها
در تاریخ، میشود


تجربه کرد
آخر چگونه میتوان گذشت
از صفره خون عزیزانم؟
که در تموز روز هنوز
انعکاسش در خورشید به چشم جهان است


گهواره ام کجاست مادر؟


آن نهر کوچک بازوان تو
تا شاعرانه در آن محو شوم
تا این دلم
که آماس گریه است
در بازوان زنده‌ ء تو بسراید
همچو چنگ
که به سینه زدی
در هنگامهء نظاره
نظاره به کالبد ِعزیزان
که زیر پای ِ ستور ان


آری
که
نباید گفت به زبان
آری
که
نباید سرود به فغان
یا به اذان

آری
که فراموشی خود نعمتیست
اما
:نوشته ام که بدانی
زبان من
این قلم
 شکسته بسته
هنوز
.جوهری از معرفت را تُف میکند به صورت پلیدی اهریمن

من اینسان
فراموشم شد که از آغاز
دُمی به این جرس بود یا نِی؟
آیا گوشی به چشم بود، که نظر را به عاریه؟

فقط خدا میداند
!این خود به خویش، داستان دگریست








دامون





Saturday, 4 June 2011

شعری به بی نشانی من





بخشیده بر گدایان عالمسوز، تاج پادشاهی را، در بُهد چشم سلاطین مُنقلب

.با منتی عظیم، در نقاب تکّبری

انکار را به دیواری نابجا و عظیم، خلق

و در مُقابل هر نجوا، هر سئوال

خطی به امتداد سکوت کشیده

بخشش را حائزی نیست، از کیسه‌ ء زرگون

و من
من ایستاده ام 

.در ذکر ارتداد

بخششی از تو ملزوم من نخواهد شد

 تو خوب میدانی

چرا که به هنگامهء از تو تکبیر گفتن 

مرا به تُفیر

 راندی از سرزمینت

بخشیدیَم

 به خاک

با پیرهنی از جنس برگ انجیر

و رسوا شده گانت را 

در پوستینی از من گنجاندی 

تا شاید حدیث تکرارم را حکایتی دیگر شود

اما

آدمی را آدمیت لازم بود

حتی در صیقل آئینه های ِ سکندر ی

تو خوب میدانی

که حقیقت را پژواک فقط حقیقت است

و تا موئودی که از آغازش آبستن شک و وحم و تردید است

در این مزار خاک 

که پوستی از من در آن به ا ُستُخوان است

احتمام آدمی را

احتمام آدمی را، آدمیت ملزوم 

و شیطان را جحیز خود فروخته گان به خد آ

صبح دمان که خورشید در شراره به زمین است

و چالش آفتاب به یقما ست تاریکی را

رویش من در زبانه ء گلهای شبدر است

و ذکر من آری از آوازه ء بخشش از تو است

چرا که این واحه، امتداد در ندامت و در سوره های تکرار است

مرا ارزانی این ‌ شخمزار زمین

نه بهشتی برین
در همسایه گی شیاطین



دامون

با اقتباس از کریم