دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
Thursday, 15 August 2013
Saturday, 10 August 2013
ژ در زبان پارسی مثل پ
حضرت مقدم الممالک
بالای صندلی نشسته بود، اطراف صندلی از چپ به راست روی مُخته ها ی اطراف پر بود از
آدمهای قد و نیم قد، هر کدامشان دستمال های نازکی از جنس ابریشم و حریر را در
دستهاشون گرفته بودند و از دور و نزدیک برای پاک کردن و پرتاخت نعلین های مقدم
الممالک به هم نشون میدادن، یک طوری با نشون دادن دستمالهاشون به هم، ضرافت
دستمالهاشون و به رخ هم میکشیدند.
گوش تا گوش دستمال بدست. مقدمالممالک با انداختن
بادی داخل خرخرش صدایی مثل صاف کردن سینه از خودش در آورد و با همان حال تُف غلیظی
که از سینه اش در آورده بود را دو باره بلعید و باسنشو از یکطرف صندلی به طرف دیگر
تکان داد. جمعیت در سکوت نشسته با فرستادن تکبیر و صلوات مشغول چریدن طنقلات
و غذا های داخل صفره شدند، و با گفتن تبریک
و قبول باشه به نوشخوار ادامه دادن
مصطفی صُدیری
Subscribe to:
Posts (Atom)