دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
Wednesday, 17 December 2014
Sunday, 14 December 2014
Wednesday, 10 December 2014
قرصِ نان
معتاد شده ام
معتاد به دویدن
در این جهنم بی در
و پیکر
که هر روزش، از بوق
سگ تا خُطبهء نصفه شب خروس،
.همه دروغ، که
حتی نوالهء خُنّاق هم نمیشود
که بگیرد آن دهان
گنده ء شان را
شورابه در آب شور،
چشم یکایکشان کور
کور، مطلق، کور
*
معتاد شده ام به سگ
دو زدن،
در این جهنم بی در
و پیکر،
برای کسب قرصی از
نان، محض دلپیچهء این فرزند خورد
که اشگ میریزد مثل
رحمت خدا
دامون
٢٣/دی/١٣٨٨
Tuesday, 2 December 2014
واقعه
مرگ، از سیگار کشیدن، از چای نوشیدن و پُر و خالی کردن ِ ریه های لذت ِ حضرت ِهابیل که روزی دست بُرد به سنگ، و زد به زیر تمام قوانین و کُشت برادرم را به سُربی داخل ِ مجرای ِ نفَس- سخن میگوید و آهِ مادر که کور شد از بس، و دِق، از بس، از انجام صورت جلسهء دادگاه، با استشهادِ ملکالشعرا، که میگفت: «اینم جزو همون قتول زجیره ای بوده خانوم» اگه کسی اعتراضی داره باید بنویسه، اینکه شما بیایی اینجا اعتراض کنی، کارِ درستی نیس : باید نوشته ای باشه، نامه ای باشه، به دریافتی امامزاده کی میدونه کی هست، دوازده تومن ِ بازاری هم ضمیمه کُن یا بُنچاقش؛ تا دادرسی بشه! از این گذشته یک قطعه به شِماره ی هزار و صد و بیست و سه تو بهشت زهرا جنب حوضِ شربت، آقا گفته از بیتالمال هدیه شده، که با تبریکات فائقه ال فاتحهم الصلوات
****
فراموش کن خانووم!، اینا ازش «سی سال گذشته»، الان دیگه بشکن و بالا بندازه؛ اون دنیا همه ی اونا وایسادن یه طرف، خدا دونه دونه شونُ جزا میده، حقشونو میزاره کف دستشون، مطمئن باش، یه مقدار نزر و نیاز کنین، یه دیگ شُله زرد، یه کم آش، به همین خیالات
و رحمت اُلله
دامون
٠٢/١٢/٢٠١٤
Subscribe to:
Posts (Atom)