دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
Monday, 21 December 2009
Thursday, 19 November 2009
عریانی یک سکوت در سکوت ِ محض
عریانی یک سکوت در سکوت ِ محض
و پیدایش ِ یک نجوا به اندازهء خورد ترین جسم نا ممکن
حرفیست ناگُفته ، که من آنرا برای ِ آخرت ِخویشم ذخیره کرده ام
آن حرف آخرم را برای تو هرگز مقسوم ِ رابطه ای دیگر نمیکنم
چرا که آن را برای ِ تو سروده ام
نجوای ِ من بر سر این است، که تو گوش ِ شنوایت
حتی هر چند دور و مابین ِآنهمه صدا
کوچکترین را اغماض نمیکند و در جاوید تو هر جسم خورد ِ ناممکن
شبیح ِ من
مغروق در تو است مقروض ِ تو است
آه ای شمایِ ِ خوبان و تو ای عصیان ِ نهُفته در هر عصیان
عریانی ِ این سکوتم، در محض ِ بودنها وسئوالهای بی جواب
مقرون تواست و دامنگیر ِ من
اگر از سر حادثه یا عشق مرا آفریده ای
میدانی، آنچه را که دیگران ابهام میکنند
و افسانه سرودنم را برای ِ تو
که واهه ای
بیش
نیست
دامون
٠٣/٠٥/٢٠٠٩
Sunday, 4 October 2009
دراین تیزآب رنج و خون
دراین تیزآب رنج و خون
دراین بیقوله که حتی
نمیروید
نهالِ گندم امید، درونِ شوره زارانش
غبار ِ شب کشیده بُرقه ای تاریک
به روی ِ کوچه بختک وار
تجزائی نمییابی در این ظلمت
میان سبز پاکوبان و آن سبزینهء سمی درون جام
خر دجال میگردد درون کوچه های شهر
نوای ِ شرمگونش, لهیبِ ظلم میبارد به هر دیوار
بر این طغیان
که اطشان است
دراین خشکیده گورستان
دراین بیقوله که حتی
نمیروید
نهالِ گندم امید، درونِ شوره زارانش
دامون
Tuesday, 1 September 2009
سوت دلان
دراین سوت شبانگاهی که پسمانده ز ِ عصری بیش محضون است
پس سی سال
در این ایام سوت و کور که اندوه است در ماتم و ماتم قصهء دلهاست
دمان ِعصر استبداد
در این طوفان شن، در بندری موقوف، نه لنگر مانده بر کشتی نه سُکّانی به دست ناخُدائی ذُبده بر اسرار
چو قومی مانده در متروکه ای نفرین شده بی صاحب و دَیّار میمانیم
در این طوفان محنت زا، در این بندر، در این متروکهء موقوف میان ماندن وبودن، میان جبر گُستاخان سلاخ
دامون
سه شنبه، 2009/09/01
Monday, 13 July 2009
دل میرود ز دستم
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
آیینه سکندر جام جم است بنگر
تا بر تو عرضه دارند احوال ملک دارا
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
حافظ
Subscribe to:
Posts (Atom)