آنجا رسیده ایم در ناکجای سئوال
به ماوراءِ بی پایان ساختهء خویش
و پرداختهءتخیلی به مجاز
در بودنی گرفتار، موازیِ نیست، مماس بر سجود بی عزت دوران
و یافتن معنی بودن را در صحن این کهکشان
در این کهکشان
که میربایدش چیزی در خوردی کمترین لحظه به نقطه ای تاریک، کوچکتر از سر سوزن به بزرگی مدفوع یاخته ها
اعجازِ کلامی ناگفته
چُنان سر مگو را، نیافتیم
و هنوز
سر در کلاه ِ گشاد ِ عاریه
وپای در یک کفش
که ما دلیل این شعبده
که دراصل
بوده فقط و فقط
یک اتفاق
دامون
سه شنبه ٣٠ شهریور ١٣٨٩