دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
Sunday, 23 September 2012
Thursday, 13 September 2012
سرودِ شب برایِ روز
مرا به خانه ام ببر
به خانه ای که اسبهای سرکشش - هزار هزار
بسویِ جوخه هایِ یأس، ترانهء اُمید را، نشانهء زمان کنند
مرا به خانه ام ببر
به سویِ دره هایِ لعنت خدا
مرا به معبدی ببر، که کاشیِ مناره اش، که سنگفرشِ باغچه
اش
و ماهیان کوچک و سیاهِ حوض، وضویِ خون گرفتنِ اُمید را
ز ساقه هایِ سمّیِ سراط شب، به یک نظر عیان کنند
مرا به خانه ام ببر
بسویِ کوچه باغِ پیر، که ازهمه گیاه هاش
شرابِ اَرغوانیِ حضورِ شب به سنگفرشِ جادههاست
مرا به خانه ای ببر که آجرش عروسکیست، چو سایه ها به
دارها
و تارِ آتشین دَمَش صلالهء فلاتِ عمر
مرا به خانه ام ببر که تازیانه هایِ شب، خلوصِ پوچِ شانه
هایِ مرگ را
به بند بندِ روزها و اسبها ترانه است
مرا به خانه ای ببر، که آفتابِ بودنیِ صبحهاش، کبوترانِ
وحشی و اسیر را رمق دهد
مرا به خانه ام ببر، تو ای سرودِ بودنیِ عشقِ من
مرا به خانه ام ببر،تو -ای شکوفه هایِ شعرِ راستین
دامون
Subscribe to:
Posts (Atom)