Sunday, 29 September 2013

و شقالان در گوشه ای


تکیده ایم، از این توده ء منجمد که ا یستاده در صحنه‌ ء زندگی
مثل ماسیده های محبت، به پیاله ء چشم
وشیرازه ء این نمایش چندش آور که در  اصل، سیلی ِ سردی بیش نیست
که مینوازد بس جانخراش لاله های گوش را
 سرما و انجماد از حد بی نمکی هم گذشته است و کارد، از استخوان
*
سنگتراش پیر، جمله ای دیگر را با ضرافت ممکن به قانون استبداد نقش میکند
و شقالان در گوشه ای، نیمی از حمایل انسان را با اشتهای  شیطانی، تکه تکه میبلعند
با صیقه ای موقت و شیرین



دامون


٢٨/٠٩/٢٠١٣

Thursday, 26 September 2013

نمایش






در رواقی خالی از اندیدشه های مُضحک، مُنتهی به دوره ء رنُسانس

و چینی شکسته ء استخوان های بالیه

.گنجینه ای، انباشته از تنوع زین ِ اسب و اُلاغ به چشم میخُرد، با خرمُهره های درخشان

:به گفته ء دیگر

این همان "استر هُمایو نیست"، که د ر ظا هر، رداده ء امثال و حکم به تن دارد
*
*
ما مانده چون شمع شب افروز بر صفره ء ِ بادام مغز ها

وآن اژدهای خون آشام

که دم عقرب زاده اش، ز گوشهء آستین پیداست




دامون
٢٦/٠٩/٢١٣
به ی. رُیایی



Wednesday, 25 September 2013

خاطره










دستهایی بود در این باغچه، سبزکه تو گفتی، در بهار شکوفه داده اند


صدای‌ آب، هر از چند وقت، میشست رکود غبار را، از برگ برگ ِ ‌سبز ِما


آسیاب ُمراد، میگشت در چرخش زمان، بی آنکه پر شود کاسهء صبر از ضُلال ِ بارانی


من ما بود و آرزو 

 نقشی نه در‌ سرآب





دامون

٢٤/٠٩/٢٠١٣