دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
Friday, 31 July 2020
Sunday, 26 July 2020
تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاریست
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاریست
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاهِ پُر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند؛
تو را به نام
صدا میکنند
هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها
لب حوض
درونِ آینهٔ پاک آب مینگرند
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیدهست
طنینِ شعرِ گاه تو در ترانهٔ من
تو نیستی که ببینی، چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغِ بیجوانهٔ من
چه نیمهشبها، کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنانکه دلم خواستهست، ساختهام
چه نیمهشبها ـ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت، تو را شناختهام
به خواب میماند
تنها، به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو میگویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی، چگونه دور از تو
به روی هرچه درین خانه است
غبار سُربیِ اندوه، بال گستردهست
تو نیستی که ببینی، دل رمیدهٔ من
بهجز تو، یاد همه چیز را رها کردهست
غروبهای غریب
در این رواق نیاز
پرنده، ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خستهٔ من
در این امید عبث
دو شمع سوختهجانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی
فریدون مشیری
Thursday, 23 July 2020
Wednesday, 8 July 2020
Monday, 6 July 2020
هم مرگ، بر جهان شما نیز بگذرد
هم مرگ، بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد.
وین بومِ محنت، از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیانِ شما نیز بگذرد.
باد خزان، نکبت ایام، ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.
آب اجل، که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.
ای تیغتان، چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد.
چون دادِ عادلان، به جهان بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد.
در مملکت، چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد.
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد.
بادی که، در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد.
زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت
ناچاره کاروانِ شما نیز بگذرد.
ای مفتخر، به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد.
این نوبت، از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود، از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد.
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد.
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد.
آبیست، ایستاده درین خانه مال و جاه
این" آب ناروانِ" شما نیز بگذرد
ای تو رمه، سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد.
پیل فنا، که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد.
ای دوستان، خواهم که به نیکی دعایِ سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد.
سیف فرغانی
سیف، زاده در شهر فرقان، از شاعران اوایل قرن هشتم هجری و هم دُوره ی سعدی میباشد
مجموعه اشعارش، حاوی از غزل، قصیده، قطعه و رباعیست
قصیده ی "هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد" را او، خطاب به مغولان مهاجم سروده
پ.س
این شعر بسیار متفاوت است، زبان حالِ یک در بند است، خطاب به جلاد، شکنجه گر، زندان بان، اونی که تومغز میزنه، یا اینکه طناب دار با دستورش دور گردن میافته؛ فکرش را بکن!، شیر ژیان، در استانه ی شقاوتِ بی حد، قُقنوس، سیمرغ.؛ گویی، قبل از قصیده بودن، یک خطابه یک دفاعیه است، قرینه ی دو زمان مغول و عصر حاضر ، نَسکی که "ی. رُیایی" (تفاوت شعر مرده و شعری که زنده است) را به خوبی منعکس میکند؛ چیزی که امروزه، حائض اهمیت است
:نتیجه
.این شعر، که در زمان گذشته ی دور سروده شده، امروز، "(به استناد تاریخ )، به "حاصلِ راهی در قفا نوردیده " دگردیس شده
دامون
۳۰/۱۲/۲۰۱۹
Thursday, 2 July 2020
Wednesday, 1 July 2020
ونخواهند سری را به تنی
وقتی سر به تن کسی باشد، هنوز سر آن شخص به تنش می ارزد.
فرومایه گان، ارزش هر تن را در غیاب سر میخواهند، چرا که تنی چند که بی سر باشد، بِه از، سری چند که به تن باشد
در واقع، "دردِ سری نیست، اگر سری نیست" و چون سری نیست درد سری نیست و انجا که درد سری نیست، ارزشِ بستن دستمال به سر را مقوله ای نیست و چون دستمال را مقوله ای نیست، ارزشی نیست و جایی که ارزشی نیست محکوم را صدایی نیست، وآنجا که صدایی نیست، شنوایی را الزامی نیست و آنرا که صدایی نیست گفتاری نیست و آنجا که گفتاری نیست، زندگی نیست، فقط تکرار مکرر است که میتراود از صبح تا به شام واز بوق سگ تا به عصر شُغال خوان، تکراری مکرر، مسلسل وار.
دامون
۱/۱۲/۲۰۰۱۷
Subscribe to:
Posts (Atom)