دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
Saturday, 30 October 2010
Tuesday, 26 October 2010
واحه
Wednesday, 20 October 2010
صورتک
میبینم صورتم و تو آینه
با لبی بسّه میپرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی میخواد
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمیشه هر چی میبینم
چشمامو یه لحضه رو هم میزارم
به خودم میگم که این صورتکه
میتونم از صورتم ورش دارم
میکشم دستمو روی صورتم
هرچی باید بدونم دسّم میگه
منو توی آینه نشون میده
میگه این توئی نه هیچ کس دیگه
جای پا های تموم بچه گی
رنگ غربت تو تموم لحضه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا
*
آینه میگه تو همونی که یه روز
میخواسّی خورشید و با دس بگیری
حالا امروز شهر شب خونت شده
داری بی صدا تو قلبت میمیری
*
میشکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
آینه میشکنه هزار تیکه میشه
اما باز تو هر تیکش عکس منه
عکسا با دهنکجی بهم میگن
چشم امید و ببر از آسمون
روزا با همدیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی میدن تمومشون
*
*
*
Sunday, 17 October 2010
اعدام
در عصری که حربه ای کارساز نیست
جُز اعدام
قطع دست
یاکه سنگسار
تا پُر شود کوزهء دل از وحشت
در عصری که مکتوب و اندیشه ای دیگر
کذب است
و یا محارب با خُدا
و تا چشم در این ورطه میتوان نگرد
هر طرف
و در هر خِطّه
جوخه ای از آدمک های ِ سُربی به قطار
که میتراوند در سوت ِ دود، گلوله های ِ جانخراش را
و هزار زهر مار ِ چندش آور ِ دگر که رفته از یادم
همه و همه
و تصویر این مُشت قاطر ان ِ عقیم
به روی صفحه ای هفتاد و دو اینچ
از بوق سگ تا عصر غمگین تهران
و آن ریش و پشم کریه
با حرفهای مُفت که حتی ماست را هم سیاه میداند
*
گرسنه گی، نه غذا نه شام درون صُفرهء افکارم،
و خواندن شهادت قبل از پای گذاشتن به خیابان
آواره، در به در به دنبال لُقمه ای نان
میدوم در هر کناره ء این جمهوری ِ استبداد،
مُدام
دامون
سه شنبه ١٩ آبان ١٣٨٨
Monday, 11 October 2010
Saturday, 9 October 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)