دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
Monday, 31 March 2025
Sunday, 30 March 2025
Friday, 28 March 2025
Thursday, 27 March 2025
Tuesday, 25 March 2025
Monday, 24 March 2025
Sunday, 23 March 2025
Friday, 21 March 2025
سال نو

دستهایِ خالی ام امروز
فدایِ خلوتِ اندیشه ای گم
در فرازِ نوجوانیهاست
روی دوشم کوله بار خاطره
این درد سنگین جای پایش را
به روی زخمهای کهنه و متروک میپاشد
دلم خونابه ای از درد و عصیان است
و من درموجهایِ ناشکیبایش
همه در صیدِ یک کَشتی شکسته
تخته ای مفلوک، که منرا
باز
بر ساحلِ اُمید، همان امید که من آنرا
هیچگاه نتوانستم به میآدش
همان امید که مادر داشت
همان شرمی که در صورت برادر داشت
همه امید من آنروزهای دلنشین با پولهای کاغذی نو
که بوی عطرشان آب از دلم میبُرد
وسالی نو به دیدار همه اطرافیان بودیم
دستهایم خالی و متروک
چَشمهایم مانده بر راهش
که روزی باز پدر با کوله بارِ هدیه ها
از راه برگردد، دلش خوش صُفرهء هفسینمان
چرب از فراقتها، دوباره سورهء میعاد برخواند
دستهایم خالیند امروز و عیدم خالی از گرماست
گرمای آغوشی که من را در به در، درکوچه و بازار میخواند
که شاید روزِ عیدی خوش
ولی افسوس همه افسانهء صد سال و روئیاهاست
دستهایم خالیند امروز
و عیدم خالی از گرماست
قطره اشکی خورد با چُس پت پتِ این شمع فرسوده
میان ساحل و دریا به جا مانده است
پدر مُرد و زمین سجادهء عمرش همه بلعید
نه مادر ماند نه فرزندی
دلم خون است و در دستم
قلم خوشکیده ومات، وصف عید
دیگری دارد
دامون
فدایِ خلوتِ اندیشه ای گم
در فرازِ نوجوانیهاست
روی دوشم کوله بار خاطره
این درد سنگین جای پایش را
به روی زخمهای کهنه و متروک میپاشد
دلم خونابه ای از درد و عصیان است
و من درموجهایِ ناشکیبایش
همه در صیدِ یک کَشتی شکسته
تخته ای مفلوک، که منرا
باز
بر ساحلِ اُمید، همان امید که من آنرا
هیچگاه نتوانستم به میآدش
همان امید که مادر داشت
همان شرمی که در صورت برادر داشت
همه امید من آنروزهای دلنشین با پولهای کاغذی نو
که بوی عطرشان آب از دلم میبُرد
وسالی نو به دیدار همه اطرافیان بودیم
دستهایم خالی و متروک
چَشمهایم مانده بر راهش
که روزی باز پدر با کوله بارِ هدیه ها
از راه برگردد، دلش خوش صُفرهء هفسینمان
چرب از فراقتها، دوباره سورهء میعاد برخواند
دستهایم خالیند امروز و عیدم خالی از گرماست
گرمای آغوشی که من را در به در، درکوچه و بازار میخواند
که شاید روزِ عیدی خوش
ولی افسوس همه افسانهء صد سال و روئیاهاست
دستهایم خالیند امروز
و عیدم خالی از گرماست
قطره اشکی خورد با چُس پت پتِ این شمع فرسوده
میان ساحل و دریا به جا مانده است
پدر مُرد و زمین سجادهء عمرش همه بلعید
نه مادر ماند نه فرزندی
دلم خون است و در دستم
قلم خوشکیده ومات، وصف عید
دیگری دارد
دامون
۱۹/۰۳/۱۹۸۷
شب عید، برمن آلمان
Thursday, 20 March 2025
Wednesday, 19 March 2025
Tuesday, 18 March 2025
Monday, 17 March 2025
Sunday, 16 March 2025
Thursday, 13 March 2025
Wednesday, 12 March 2025
Tuesday, 11 March 2025
Monday, 10 March 2025
Sunday, 9 March 2025
Saturday, 8 March 2025
زن
زن
این نام ِ مرتعش، که در تداعی آن، آدم، تنها نماند در سردی زمستان ِ جهنمی
زن
که در دامنش گریختی هر از گاه ترسیده از رعدی آسمانی
زن
که دستت بگرفت و پا به پا تا شیوه ء راه رفتن
زن
که در میانه ء راه، آندم که درد میچکید از قطره های استخوانت
زن
که مرحم گونه آمیخت تو را در آغوش خویش
این زن
که گرفتی دست بسته چون کنیز در یوق در حراج قلوه گونه ء سنگ
این زن
. بخشیده بر جهاز شتر، درقرن آهن و پولاد آماده، گداخته در انحصار تو هنوز
***
در حجله گاه تاریخ نوشته به خون که نه به خونآبه
کآدمی را آدمیت لازم است
در آستین ِ مردانه
دامون
چهارشنبه 16 اسفند 1391
Wednesday, 5 March 2025
Tuesday, 4 March 2025
Monday, 3 March 2025
Sunday, 2 March 2025
Subscribe to:
Posts (Atom)