دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما.** آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از زُلال ِ بارانی* من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب ** دامون
Wednesday, 21 December 2022
Wednesday, 20 July 2022
Friday, 15 July 2022
Tuesday, 12 July 2022
نگفتمت مرو آنجا كه مبتلات كنند؟
Sunday, 5 June 2022
هر روز هزار روز
Monday, 14 March 2022
Thursday, 3 March 2022
داستانی از ضحاک
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون
گشادی دو لب
بران برزِ بالا، ز بیمِ نشیب
(با آن کبکبه ودبدبه که ضحاک داشت از ترسِ )
شده زِآفریدون، دلش
پر نهیب
ضحاک مغزها اما، حیله ای کارساز را اندیشه بود و ناگهان:
چُنان بود که یک
روز بر تخت عاج
نهاده به سر بَر زِ پیروزه تاج
ز هر کشوری، مهتران را بخواست
که در پادشاهی، کند
پُشت راست
آری، در تاریخ همیشه موبدانِ نابخرد، چنگی ازگوهر
را، انگاشته و دیارخرم، به یغما سپُرند
پس ضحاک بر آن شدکه:
از آن پس چنین گفت
با موبدان
(که! ای حسن نصراُلا ها ای حشَدآل شبهی ها)
که ای پرهنر با
گهر بخردان
مرا در نهانی یکی
دشمنست
که بربخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به
دانش بزرگ
گوِِ بدنژادان، دلیر
و سترگ
اگر چه به سال
اندک ای راستان
که ناگه
درین کار موبد زدش
داستان
که دشمن اگر چه
بود خوار و خُورد
نبایدت او را به
پی بَر سِپُرد
در جوابش ضحاک
میگه:
ندارم دمی دشمنم خرد خوار
بترسم همی از بد
روزگار!
همی زین فزون بایدم
لشکری
هم از مردم و هم ز
دیو و پری
یکی لشگری خواهم
انگیختن
ابا دیو مردم
برآمیختن
بباید بدین بود
همداستان
که من ناشکبیم
بدین داستان
که اینجا مرشد به
بچه مرشد رو مکنه میگه دیگه کشش ندین!!
یکی محضر اکنون
بباید نوشت
که جز تخم نیکی
سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه
راستی
نخواهد به داد
اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه
راستان
برآن کار گشتند
همداستان.
تا اینجای داستان را اگر گرفته باشی، راویِ این داستان از نقشهء تازی های چندر
قاز برای بلعیدن کل منطقه صحبت میکنه، که شبیه همین امروزماست
بر آن محضرِ اژدهار،ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
***
هم آنگه یکایک ز
درگاه شاه
برآمد خروشیدن
دادخواه
ستم دیده را پیش
او خواندند
بر نامدارانش
بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی
دژم
که بر گوی تا از
که دیدی ستم
خروشید و زد دست
بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ
دادخواه
یکی بیزیان مرد
آهنگرم
ز شاه آتش آید همی
بر سرم
تو شاهی و گر
اژدها پیکری
بباید بدین داستان
داوری
که گر هفت کشور به
شاهی تراست
چرا رنج و سختی
همه بهر ماست؟
شماریت با من
بباید گرفت
بدان تا جهان ماند
اندر شگفت
مگر کز شمار تو
آید پدید
که نوبت ز گیتی به
من چون رسید
که مارانت را مغز
فرزند من
همی داد باید ز هر
انجمن
سپهبد به گفتار او
بنگرید
شگفت آمدش کان سخنها
شنید
بدو باز دادند
فرزند او
به خوبی بجستند
پیوند او
بفرمود پس کاوه را
پادشا
که باشد بران محضر
اندر گوا
چو بر خواند کاوه
همه محضرش
سبک سوی پیران آن
کشورش
خروشید کای پای
مردان دیو!
بریده دل از ترس
گیهان خدیو!
همه سوی دوزخ
نهادید روی؟
سپر دید دلها به
گفتار اوی
نباشم بدین محضر
اندر گوا
نه هرگز براندیشم
از پادشا
خروشید و برجست
لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر
به پای
گرانمایه فرزند او
پیش اوی
ز ایوان برون شد
خروشان به کوی
مهان، شاه را
خواندند آفرین
که ای نامور
شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت
باد سرد
نیارد گذشتن به
روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ
خامگوی
بسان همالان کند
سرخ روی
همه محضر ما و
پیمان تو
بدرد، بپیچد، ز
فرمان تو!
کِای نامور پاسخ
آورد زود:
(کِای نامور، روایت کنندهٔ معتمد معنی میدهد)
که از من شگفتی
بباید شنود
که چون کاوه آمد ز
درگه پدید
دو گوش من آواز او
را شنید
میان من و او ز
ایوان درست
تو گفتی یکی کوه
آهن برست
ندانم چه شاید بدن
زین سپس
که راز سپهری
ندانست کس
چو کاوه برون شد ز
درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و
فریاد خواند
جهان را سراسر سوی
داد خواند
ازان چرم،
کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم
درای
همان کاوه آن بر
سرنیزه کرد
همانگه ز بازار
برخاست گرد
خروشان همی رفت
نیزه بدست؟
که ای نامداران
یزدان پرست:
کسی کاو هوای
فریدون کند
دل از بند ضحاک
بیرون کند!
بپویید کاین مهتر
آهریمنست
جهان آفرین را به
دل دشمن است
بدان بیبها
ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای
دشمن ز دوست
همی رفت پیش
اندرون مَردِگرد
جهانی برو انجمن
شد خرد
بدانست خود
کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی
رفت راست
بیامد بدرگاه
سالار نور
بدیدندش آنجا و
برخاست غور
چو آن پوست بر
نیزه بر دید"کی"
به نیکی یکی اختر
افگند پی
بیاراست آن را به
دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر
از زر بوم
بزد بر سر خویش
چون گردِ ماه
یکی فال فرخ پی
افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و
زرد و بنفش
همی خواندش
کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس
که بگرفت گاه
به شاهی بسر
برنهادی کلاه
بران بیبها چرم
آهنگران
برآویختی نو به نو
گوهران
ز دیبای پرمایه و
پرنیان
برآن گونه شد اختر
کاویان
که
اندر شب تیره خورشید بود
جهان
را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز
چندی جهان
همی بودنی داشت
اندر نهان
***
فریدون چو گیتی
برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک
وارونه دید
سوی مادر آمد کمر
برمیان
به سر برنهاده
کلاه کیان
که من رفتنیام
سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد
ایچ کار
فرو ریخت آب از
مژه مادرش
همی خواند با خون
دل داورش
به یزدان همی گفت
زنهار من
سپردم ترا ای
جهاندار من
بگردان ز جانش بد
جاودان
بپرداز گیتی ز
نابخردان
فریدون سبک سازِ
رفتن گرفت
سخن را ز هر کس
نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو
فرخ همال
ازو هر دو آزاده
مهتر به سال
یکی بود ازیشان
کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ
شادکام
فریدون بریشان
زبان برگشاد
که خرم زِئید ای
دلیرانِ شاد
که گردون
نگردد به جُز بر بهی
اینجا راوی داستان
مرا به یاد سخن معروف زرتشت میاندازد که گفته" راه فقط یکیست و آن راستیست.
به ما بازگردد
کلاه مهی
بیارید داننده
آهنگران
یکی گرز فرمود
باید گران
چو بگشاد لب هر دو
بشتافتند (برادرانش کیانوش و شادکام)
به بازار آهنگران
تاختند
هر آنکس کزان پیشه
بُد نامجوی
به سوی فریدون
نهادند روی
جهانجوی پرگار
بگرفت زود
وزان گرز، پیکر
بدیشان نمود:
نگاری نگارید بر
خاک پیش
همیدون بسان سر
گاومیش
بر آن دست بردند
آهنگران
چو شد شاخهء کار،
گرزی گران
به پیش جهانجوی
بردند گرز
فروزان به کردار
خورشید برز
پسند آمدش کار
پولادگر
ببخشیدشان جامه و
سیم و زر
بسی کردشان نیز
فرخ امید
بسی دادشان مهتری
را نوید
که گر اژدها را
کنم زیر خاک
بشویم شما را سر
از گَرد پاک
که اگر اژدها را
با این گرز گرانمایه که دست ساختهء شماست، بکشم، خاکی که بر سرمان شده پاک خواهد
شد.
شعر از عالیجناب
فردوسی به نقلِ دامون
سوم مارچ|۲۰۲۲
Tuesday, 15 February 2022
سّرِ مَگو
دروغ نیست اگر دوستت دارم را نتوان گفت
Sunday, 6 February 2022
ترانه
دسته دسته، دسته دسته بُط پرستان میرسند، بط پرستان، خود پرستان میرسند
بُط پرستان خود پرستان، لشگری
از زمین و زِآسمان سر میرسند
از زمین و زِآسمان سر میرسند
یک تئامل ، یک سئوالت بایدت
خود به خویشت، خود به خویشت کردنی.
تا به اینسان، کی به اینسان اسب عمر
کی به اینسان، تا به اینسان اسب عمر
چون جرس افتاده درگل ماندنی؟
چون جرس افتاده درگل ماندنی؟
دامون
۰۲/۰۶/۲۰۱۹
Tuesday, 25 January 2022
اصول نوزده گانه انقلاب شاه و ملت
اصل دوم - ملی کردن جنگلها و مراتع
اصل سوم - فروش سهام کارخانجات دولتی به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضی
اصل چهارم - سهیم کردن کارگران در سود کارخانهها
اصل پنجم - اصلاح قانون انتخابات ایران به منظور دادن حق رای به زنان و حقوق برابر سیاسی با مردان
اصل ششم -ایجاد سپاه دانش
اصل هفتم - ایجاد سپاه بهداشت
اصل هشتم - ایجاد سپاه ترویج و آبادانی
اصل نهم - ایجاد خانههای انصاف و شوراهای داوری
اصل دهم - ملی کردن آبهای کشور
اصل یازدهم - نوسازی شهرها و روستاها با کمک سپاه ترویج و آبادانی
اصل دوازدهم - انقلاب اداری وانقلاب آموزشی
اصل سیزدهم - فروش سهام به کارگران واحدهای بزرگ صنعتی یا قانون گسترش مالکیت واحدهای تولیدی
اصل چهاردهم - مبارزه با تورم و گران فروشی و دفاع از منافع مصرف کنندگان
اصل پانزدهم - تحصیلات رایگان و اجباری
اصل شانزدهم - تغذیه رایگان برای کودکان خردسال در مدرسهها و تغذیه رایگان شیرخوارگان تا دو سالگی با مادران
اصل هفدهم - پوشش بیمههای اجتماعی برای همه ایرانیان
اصل هیجدهم - مبارزه با معاملات سوداگرانه زمینها واموال غیرمنقول
اصل نوزدهم - مبارزه با فساد، رشوهگرفتن و رشوهدادن
Thursday, 6 January 2022
کوچ ٢
در کنار باغچه، بوی
شب بو ها فقط در طلاطم خاطرم جاریست
و مادر، که با دست
پُر سخاوت خویش، تشنهگی روز را از برگ برگ آنهمه گیاه می چید
رمل ِ بیکران ِ بیابان
پاشید براین حیاط
و شببو ها
همه فقط در طلاطم
خاطرم جاریست
دامون
٠٨/٠١/٢٠١٤