Tuesday, 21 January 2025

بخشش قبل از اتهام

 



 خالی از تفنن نیست، دیدن سندِ بخششِ قبل از اتهامِ فامیل بایدن

 .که در آخرین لحظه از پرِزیدنسی، توسط او به امضارسید

قدیما، داستانی بود  در باره سلطان محمود که یک نامه مینویسد برایِ اعدامِ یک محکوم به این مضمون که

 بخشش لازم نیست اعدامش کنید 

 دستِ برقضا یک مگس مانند فرشته نجات، میآید و گلاب به روتون، میرینه وسط جمله او، و جلاد، به جای اینکه  محکوم را اعدام کند، آزاد میکند؛ یادش افتادم 

**!بخشش. لازم نیست اعدامش کنید** 

برنامه بدون سانسور با یاسر فلاح گفتگوی هفته با خسرو فروهر -منتظر حمله به...

Monday, 13 January 2025

آنروزها خدا چه زیبا بود

 

 

 

آنروزها خدا چه زیبا بود

میرفتی مینشستی

و دردردُ دلت را براش میگفتی

از سیر تا پیاز را

از کم تا زیاد را.

 آنروزها خدا چه زیبا بود ، در پوست میگُنجید

نه چون استعاره ای

، شکی یا که تعارفی

*

وحمی نبود میان خدای ما و خدایِ هرکسی

و خدا، مقامی داشت برای خویش

میرفتی مینشستی

میگفی، میشِنیدی

میخندیدی

 

بی آنکه خدایت متاثر شود.

آنروزها خدا چه زیبا بود

مرحم دردی نیافتنی، الطیامی.

***** 

 این صدا، پژواکِ  پوچ نیست

یا که مجیز!

 حرف دل است در واضح

 ****

در آن خانه

 

هر کس را  کار خویش بود، آتش برِ  انبان خویش بود

اینجا که من  ایستاده است

خدا

تغدیر میکند

و تو

چون بنده ای زلیل

 به سجده

تعظیم میکنی

دستت دراز

مفّرح نمیشوی.

 

دروغ بود

آنچه تا به حال حقیقت بود

و من و ما وشما

و ایشان ها، همه دروغ را حقیقت

و حقیقت را، همه دروغ

 

واین منِ در من

هنوز ایستاده میان حقیت و دروغ

 

دروغ در یک دست و حقیقت  به دست دگر.

 

  گوشی نمانده که واقعیت را دوباره بشنُوَد

 

گویی که خاک یاس به دلها فشانده اند

 

اینجا که من ایستاده است  همه چیز در تخَیُل است، نه در وجود

 

و ما و شُما، از تخیل آنچه  نیست، خُرسندیم.


  دامون

۲۸/خرداد/۲۵۸۲ شاهنشاهی

۱۴/آبان ۲۵۸۳

Tuesday, 7 January 2025

گفتگوی بدون سانسور با ایرج مصداقی؛ حامد اسماعیلیون دادخواه یا خونخواه، د...

مسلخ

 



در کوچه خبری نیست هنوز

دلقکهای ِ این بازی، تمسخُر آمیز، در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند

باد میآید از طاقه های ِ شرق،

بر بیابان ِ مدائن، بر این کویر لوت

از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست

و جای صُم اسبهاشان حتی در رمل ِ زمان مدفون

در کوچه باغ - طَبَر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا، یکی یکی

و عروسکها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند،

در چاله هایِ محض به رگبار میشوند

قصه، از دیار مصور با  شجر های ِ کاغذیست

از اِنگاشته ای، ‌به رنگ ِ آب

عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه

شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه

تا بوده، همین، و دیگر هیچ

در کوچه باد نمی آید

واین انتهای ِ ویرانیست


دامون


٢٥/٠٨/٢٠٠٩‏