Friday, 21 March 2025

THE IRAN BREAKDOWN | The Iran Nuclear File (Mark Dubowitz featuring Rich...

THE IRAN BREAKDOWN | Iran v The Islamic Republic (Mark Dubowitz featurin...

سال نو



دستهایِ خالی ام امروز
فدایِ خلوتِ اندیشه ای گم
در فرازِ نوجوانیهاست

روی دوشم کوله بار خاطره
این درد سنگین جای پایش را
به روی زخمهای کهنه و متروک میپاشد

دلم خونابه ای از درد و عصیان است
و من درموجهایِ ناشکیبایش
همه در صیدِ یک کَشتی شکسته
تخته ای مفلوک، که منرا
باز
بر ساحلِ اُمید، همان امید که من آنرا
هیچگاه نتوانستم به میآدش
همان امید که مادر داشت
همان شرمی که در صورت برادر داشت
همه امید من آنروزهای دلنشین با پولهای کاغذی نو
که بوی عطرشان آب از دلم میبُرد
وسالی نو به دیدار همه اطرافیان بودیم
دستهایم خالی و متروک
چَشمهایم مانده بر راهش
که روزی باز پدر با کوله بارِ هدیه ها
از راه برگردد، دلش خوش صُفرهء هفسینمان
چرب از فراقتها، دوباره سورهء میعاد برخواند

دستهایم خالیند امروز و عیدم خالی از گرماست
گرمای آغوشی که من را در به در، درکوچه و بازار میخواند
که شاید روزِ عیدی خوش
ولی افسوس همه افسانهء صد سال و روئیاهاست

دستهایم خالیند امروز
و عیدم خالی از گرماست
قطره اشکی خورد با چُس پت پتِ این شمع فرسوده
میان ساحل و دریا به جا مانده است
پدر مُرد و زمین سجادهء عمرش همه بلعید
نه مادر ماند نه فرزندی
دلم خون است و در دستم
قلم خوشکیده ومات، وصف عید
دیگری دارد


دامون
۱۹/۰۳/۱۹۸۷

شب عید، برمن آلمان

Monday, 10 March 2025

نوشته های من







سیل زمان میگذرد

 در نوشته های من

انگار که بیصدای من، در اندرون من

مسدود میشود

و شکست عصیانم

در قطره های خشکیدهء اغماض 

در منتهای ِ افسانه

کم رنگ میشود 


من

 با خویش سُخن میگوید

گاه از زمین 

و گاه

از آبی آسمانی ِ بی انتهای ِ شب

 .و گاه، به جا مانده در غروب، پژواک میشود



دامون

۲۸/۰۹/۲۰۰۹

ابول کورکور یا ماز جبرانی؟ مجید رضا رهنورد یا مسیح علینژاد؟ ایران به کدا...

Saturday, 8 March 2025

زن

 








زن 

 این نام ِ مرتعش، که در تداعی آن، آدم، تنها نماند در سردی زمستان ِ جهنمی

 زن 

 که در دامنش گریختی هر از گاه ترسیده از رعدی آسمانی 

 زن 

 که دستت بگرفت و پا به پا تا شیوه ء راه رفتن 

 زن 

 که در میانه ء راه، آندم که درد میچکید از قطره های استخوانت 

 زن 

 که مرحم گونه آمیخت تو را در آغوش خویش 

 این زن 

 که گرفتی دست بسته چون کنیز در یوق در حراج قلوه گونه ء سنگ 

 این زن 

. بخشیده بر جهاز شتر، درقرن آهن و پولاد آماده، گداخته در انحصار تو هنوز

 ***

 در حجله گاه تاریخ نوشته به خون که نه به خونآبه

 کآدمی را آدمیت لازم است
 
 در آستین ِ مردانه 



 دامون 

 چهارشنبه 16 اسفند 1391

گفتگوی ویژه با بیژن کیان: جمهوری اسلامی نابود خواهد شد / تحلیل نامه ترام...

Friday, 24 January 2025

آفرینش





 

ناتوانی،  مادر آفرینش است 

وما، هنگامِ  ناتوانیها، مجبوربه اندیشه گشته ایم 

.در ما، خِرَد، زاده میشود

. درما، ادامه مییابد
*
*
.آفرینش، یک تخیل است، مماس بر حقیقتی نسبی، هنگام ناتوانیها




دامون



دی ۲۴/۲۵۸۳
۱۳/۰۱/۲۰۲۵

Monday, 13 January 2025

آنروزها خدا چه زیبا بود

 

 

 

آنروزها خدا چه زیبا بود

میرفتی مینشستی

و دردردُ دلت را براش میگفتی

از سیر تا پیاز را

از کم تا زیاد را.

 آنروزها خدا چه زیبا بود ، در پوست میگُنجید

نه چون استعاره ای

، شکی یا که تعارفی

*

وحمی نبود میان خدای ما و خدایِ هرکسی

و خدا، مقامی داشت برای خویش

میرفتی مینشستی

میگفی، میشِنیدی

میخندیدی

 

بی آنکه خدایت متاثر شود.

آنروزها خدا چه زیبا بود

مرحم دردی نیافتنی، الطیامی.

***** 

 این صدا، پژواکِ  پوچ نیست

یا که مجیز!

 حرف دل است در واضح

 ****

در آن خانه

 

هر کس را  کار خویش بود، آتش برِ  انبان خویش بود

اینجا که من  ایستاده است

خدا

تغدیر میکند

و تو

چون بنده ای زلیل

 به سجده

تعظیم میکنی

دستت دراز

مفّرح نمیشوی.

 

دروغ بود

آنچه تا به حال حقیقت بود

و من و ما وشما

و ایشان ها، همه دروغ را حقیقت

و حقیقت را، همه دروغ

 

واین منِ در من

هنوز ایستاده میان حقیت و دروغ

 

دروغ در یک دست و حقیقت  به دست دگر.

 

  گوشی نمانده که واقعیت را دوباره بشنُوَد

 

گویی که خاک یاس به دلها فشانده اند

 

اینجا که من ایستاده است  همه چیز در تخَیُل است، نه در وجود

 

و ما و شُما، از تخیل آنچه  نیست، خُرسندیم.


  دامون

۲۸/خرداد/۲۵۸۲ شاهنشاهی

۱۴/آبان ۲۵۸۳

Tuesday, 7 January 2025

مسلخ

 



در کوچه خبری نیست هنوز

دلقکهای ِ این بازی، تمسخُر آمیز، در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند

باد میآید از طاقه های ِ شرق،

بر بیابان ِ مدائن، بر این کویر لوت

از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست

و جای صُم اسبهاشان حتی در رمل ِ زمان مدفون

در کوچه باغ - طَبَر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا، یکی یکی

و عروسکها، آنها که از نمایش وحشت سیر گشته اند،

در چاله هایِ محض به رگبار میشوند

قصه، از دیار مصور با  شجر های ِ کاغذیست

از اِنگاشته ای، ‌به رنگ ِ آب

عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه

شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه

تا بوده، همین، و دیگر هیچ

در کوچه باد نمی آید

واین انتهای ِ ویرانیست


دامون


٢٥/٠٨/٢٠٠٩‏