Friday, 15 December 2017

وهمه می دانند


  
 بی قانونی، ریگ در کفش من است، مثل سائیدن ناخُن به دیواری خُشک.
همه می دانند، صدا، خاموش است  در حال فرو ریختن است.
هیچکس را، درکِ این مسئله نیست ، که بی قانونی،  اثاس یست نهادینه شده؛
مام وطن، در دگردیسی بی قانونیست، و بی نظمی را، هیچ کَس نیست، که گوید  حرفی.
هر که راند سُخن از آزادی، میشود زنده به گور، میشود پاک ز تصویر حضور

دامون

۱۲/۱۱/۲۰۱۷

Friday, 22 September 2017

آنَک!





آنَک! عبور از تنگنای معبر سکوت در باور ِ بایستن
در هاون ِننگ ِنبود
و ناچار

از مخروطی با انتهایی باریکتر از پل سراط
گذشتن
آنک
در گزند ِ گریزگاهی، غایب از فرار، در تندر لمیده به دشت
در انتها!

آنَک! : اینجا اقتباسی از اکنون است، در آیندهٔ نزدیک، اما سبکی دارد که هنوز نوشته های زیادی میشود در باره اش نوشت که هر کدامش یه مثنوی هفتاد من است.



دامون


۰۹/۲۲/۲۰۱۷

Friday, 8 September 2017

از هدایت:


در روزگاری که همه از "مرغ"حرف میزنند کسی از "خرو س"نمیگوید
زیرا همه به فکر سیر شدن هستند نه بیدار شدن
فانوسهای ده میدانند که بیهوده روشنند و سگان ده میدانند بیهوده بیدارند
وقتی که در روشنی روز دزدها به میهمانی کدخدا میروند

صادق هدایت




Wednesday, 6 September 2017

تکفیر



وقتی که سیل روز در حروف میبارد ز هر جهت به کویر ِ زبانِ من
و قافیه
آنچنان تنگ مینماید
که شاید
مُیسّرم نشود سرودن
در باب آنکه مُراد است
و نه آن واژه
که تو را به گوش خوش آید، تو
تو تکفیر خوان این قنود شکستهء مرا، این قطعه قطعهء سبک جدید را




دامون

چهار شنبه، ٢٨ آبان ١٣٨٨








قافیه: در فارسی آنرا پساوند میگویند و اصطلاحی است در شعر و نظم

Saturday, 17 June 2017

بهشت، جهنم و دَرَکش




بهشت، جهنم و دَرَکش، اینکه خدا نشسته باشه با کارخونه های شراب سازی قرارداد ببنده که رودخونه های شراب ملس یا شیرین  تو بهشت  راه بندازن، و یا شروع کرده به ساختن یه، حالا میگیم فرشته، که اگه از صبح تا شب باهاش مقاربت کنی، هنوزم یک دوشیزه بغلت خوابیده و حتی چشمشم نمیاره بالا به فکر چیز دیگری، غیر از اون ریش و پشمِ نخراشیدهٔ داغ مهر به پیشونی خوردهٔ همین آقا.
گفتم بهشت راستی بهشت تعاریف زیادی داره که بیشترشون در یک موضوع با هم در تقارن و سازگاریند و اون این است که نشانه گرِ خواسته ها و آمال آنکه آرزویش را کرده  است
 وقتی آرزوی شخصی که در خانه و کاشانه خودش برایش مقدور نبوده با، حالا اسمشو بگذار همسر، که به زور گویی شوهرش اعتراض کرده  و نخواسته ماشین بچه سازی چیه، کامپیوتر یا رُبات برای رفع احتیاجاتِ جنسیِ آقا، حالا فکر کن این اول شخص مذّکر نکره  بخواهد در بارهٔ بهشت موعود صحبت کنه، بگذریم از جهنم و درکش.


دامون





۱۷/۰۶/۲۰۱۷

Thursday, 15 June 2017

سرودِ شب برایِ روز





مرا به خانه ام ببر
به خانه ای که اسبهای سرکشش - هزار هزار
بسویِ جوخه هایِ یأس، ترانهء اُمید را، نشانهء زمان کنند
مرا به خانه ام ببر
به سویِ دره هایِ لعنت خدا
مرا به معبدی ببر، که کاشیِ مناره اش، که سنگفرشِ باغچه اش
و ماهیان کوچک و سیاهِ حوض، وضویِ خون گرفتنِ اُمید را
ز ساقه هایِ سمّیِ سراط شب، به یک نظر عیان کنند
مرا به خانه ام ببر
بسویِ کوچه باغِ پیر، که ازهمه گیاه هاش
شرابِ اَرغوانیِ حضورِ شب به سنگفرشِ جادههاست
مرا به خانه ای ببر که آجرش عروسکیست، چو سایه ها به دارها
و تارِ آتشین دَمَش صلالهء فلاتِ عمر
مرا به خانه ام ببر که تازیانه هایِ شب، خلوصِ پوچِ شانه هایِ مرگ را
به بند بندِ روزها و اسبها ترانه است
مرا به خانه ای ببر، که آفتابِ بودنیِ صبحهاش، کبوترانِ وحشی و اسیر را رمق دهد
مرا به خانه ام ببر، تو ای سرودِ بودنیِ عشقِ من
مرا به خانه ام ببر،تو -ای شکوفه هایِ شعرِ راستین






دامون

Wednesday, 31 May 2017

نزدیکای سوپر خوراک



هنرمندی که اول ایفای نقش کنه و بعد متن نمایشنامه اش را بخواند، درست مثل دلواپسی میمونه خودشو تو هر آتیشی مینداز و بعدش میره ببینه سوخته گیش تا چه حد ِ
راه دور چرا بریم، همین نزول خواری منجمد اینجا رو بگو،  میرن رای میدن که جیرهٔ بیست و پنج درصدی سپرده ثابتشون قطع نشه، چوبِ تو آتیش که میگن، همینها هستند ، "آش نزری"، به این رای بده،"سبزی خوردن مجانی"، اگه به اون یکی رای بدی
تو خیابون یانگ نزدیکای سوپر خوراک؛ از دهات بگی بدتر شده، اون منت فروختنا شون به همدیگه، مثل الاغ سوار هایی که یه راست از رو الاغ گذاشته با شنشون تو "ب. ام. و." یِ شاسی بلند، یا اون خونه های  ؟؟ میلیون دُلاریشون، بالا دستِ  مِیجِر  مَک، تازه اینا ماهی سیاه های 
کوچولوشونَن،   کوسه هاشون  ناف بورلی هیلز حمومِ آفتاب میگیرن


دامون


۲/٠۵/٢۰۱۷

Monday, 8 May 2017

کابوس



دجال، آنسان بود، که در هذ یان داستانهایِ از سینه به سینه آمده، در سرود ه ای شنیده، از پدرم
ایستاده، در کِریاس ِ دَر، به قاموس ِ دهشت ِ کابوس
در خمار چشمانش نقش خُدعه ای مصروف، چُنان مشعلی آغشته به نفت و خون
و در هر دستش فوج فوج مرده های ِ پریشان، گسیخته، از آغوش عزیزان
آهنگی نشسته بر لبش، به گونه ء فرشته گان‌ ِ شکّر شکن
تو گوئی: از دور صُراهی اقبال را در فغان، اما، در مُجاور ِمحضش گرفتار، سحر ِ جادوئی ِ صد ارتعاش را
که میپالد هستی را به قهقرا
هرکز، هرگز نبود انتظار پدر، که دجاله را بهین لباسی باشد جُز عبای سالکان ِ شیطانی
و این دگرباره، داستان نبود که سینه به سینه
و این دگرباره، روال ِ روز بود در شکستهء تعزیت های مغموم
و نه، کاذب، بر نوشته های تکراری
***
این عصاره، کابوسیست که میچکد در انتهای تاریخ ِ انسانی، در بُهد چشمانم
حق بود با پدر


دامون 
۲۶/ دی/۱۳۸۸


نقاشی بالا به نام چهار از چهار نقاشی است که هرچه گشتم نام نقاش آن را پیدا نکردم




Monday, 27 March 2017

از ماست که بر ماست



دیگه داستان رستم و افراسیابم از خواب بیدارشون نمیکنه، ته شیره کش خونه چالشون کردند، همونایی که کَکِشون هم نَگَذید، وقتی که دریا و دریاچه ها خشگید؛ اون چهل پجاه هزار نفری رو که به سراط دیگه بودند، همون اول بستنشون به تیر، دو میلیونشون و تو جنگ و دعوا یِ  زرگری، به سیِ بهشت فرستادن، ده میلیونشم متفرق کردن رو کره زمین، فقط بی مُخ ها شو نگه داشتند، گذاشتند سر کارهایِ نامربوط، بی پدرا،آدما رو به قیمت شتر قصاص میکنن که تو بیابونها میچره، اما بچه های خودشون تو فلان دانشگاها تو فرنگستون درس میخونن، قبر باباهاشونُ طلا میگیرند،  برا وضع حمل عروساشون بیمارستان و تو انگلیس قُرُق میکنند کاکو، از  نَدَرکجا  آدم آوردن گماشتنش به  وزارت راه و ترابری،  میگه ماشین دودی هفتاد سال پیش و بستیم به کامپیوتر که بیا و ببین هر شش ساعت یک بار میره خراسون، سر قبر آقام، همون فرداش تو راه، دوتاشون شاخ به شاخ شدند، آتیش نشانی نداشتن حتی خاموشش کنن، فریادِ کمک مردمُ، یه عالمه دلمُ سوزوند
 برا نوروز، رو پرچماشون به تازی یه چیزی بلقور کردن که فقط خوداشون میفهمند،  پیش خودم میگم: اینا که فارس نیستند چرا به فارسی بنویسند؟


دامون


۰۳/۲۶/۲۰۱۷

Wednesday, 15 March 2017

وقتی






وقتی یگ گله از ارازل و اوباش، با تفکری کهنه تر از عصر سنگ، سردمدار یک مملکت میشوند، و کروری از الاغ و گاوِ نواله خوار، دنباله رو آنها
وقتی یک مشت پاچه خوارِ دستنشانده، نماینده مردم در مجلس فرمایشات هستند که فقط به فکر جیب خویشند و نه به فکر آسایش مردم
وقتی مردم فقط صبح را به شب میرسانند به خواست خدا
وقتی طومار آرزوهای مردم به چاه خرافات ریخته میشود، وپای پیاده روانه به صحرای کربلا، برای بستن دخیل به واحه ای دیگر
وقتی آدم ها در گور های پیش ساخته، زنده به گور میشوند به جرم زیستن
وقتی انسانها، در گرسنه گیِ آذادی در دهلیزهای ننگ ذُوب میشوند، فقط به جرم پرسیدن
آری، آن زمان که مردن، جان سپردن، تسلیم، تنها ره رهایی است و جزیرهٔ امید، ساحل خشکیدهٔ هامون
آنزمان، اقیانوسی از سرچشمهٔ تطحیر را لازم
که بشوید، به زنگارِخون نشسته دستهای ایشان را
دامون
۱/۲۱/۲۰۱۷

Wednesday, 1 February 2017

گفت و شنود



 من از خدا، آنکه، در ادراک، چون غریضه ای زِ  بدو تولد با من  است ، گلایه نمیگویم
*
اما، از آن که در تردد زمان، از سینه ای به سینه ای و از دفتری به کتابی واز کلاغی، به کلاغی، و از دریایی، شوره زاری،  واز قصر ویرانه ای ودر 
میان ویرانه ها ، قصری، و کشوری به زندانی، و زندانی  به دخمه ای
من از خدای عبوسان که به سنِ خِضرنشسته بر بالشِ مُراد میگویم
من از خدایِ ز کاه ساخته شده چو کوه، میگویم
من، نه کفر میگویم 
این پنبه را ز گوش بِدار!


دامون

۳۱/۰۱/۰۱۷

Saturday, 21 January 2017

این روزها




وقتی یگ گله از ارازل و اوباش، با تفکری کهنه تر از عصر سنگ، سردمدار یک مملکت میشوند، و کروری از الاغ و گاوِ بی دفتر و کتاب، دنباله رو آنها
وقتی یک مشت  پاچه خوارِ دستنشانده، نماینده مردم در مجلس هستند که فقط به فکر جیب خویشند و  نه به فکر آسایش مردم
وقتی مردم فقط  صبح را به شب میرسانند به خواست خدا
وقتی طومار آرزوها به چاه خرافات ریخته میشود، وپای پیاده روان به صحرای کربلا، برای بستن دخیل
وقتی آدم ها در گور های پیش ساخته زنده به گور میشوند به جرم زیستن
وقتی انسانها، از گرسنه گی داخل دهلیزهای  ننگ ذُوب میشوند، فقط  به جرم پرسیدن
آری، آن زمان که مردن، جان سپردن، تسلیم
 تنها رهایی است و جزیرهٔ امید، ساحل ِ خشکیده ی دریا ست
آنزمان، اقیانوسی از سرچشمهٔ عدالت را باید، که بشوید به خون نشسته دستهای  شمایان را!


دامون



۱/۲۱/۲۰۱۷


Tuesday, 10 January 2017

کند هم جنس با همجنس پرواز



وکفتار، رسوب کرده در خلوتِ حیاط، قنوده،  بسته، آرمیده، پیش از نمازِ مسخ
آنکه خون را شراب ارقوان اقتدار میداند، به سُجده اُفتاده،  در غم تنهاییِ تَهلکِ خویش
همچو ماری، که  از شانه ضحاک
 اژدهایی شاید، به لب رسیده جان، در یوقِ بنده گان


دامون
٠١/١٠/٢٠١٧

Wednesday, 4 January 2017

از سر نوشته ها





آمیزش رنگها، زبان زدِ قلم بر سپید ها
نوشتن عصیان بدون شرح یا نجوا، تنها راه نجات است
*
در کهکشانی که سرعت نور حتی، قدمهای نوباوه ستاره ای هم نمیشود
و انفجار یک سیاره، خورده پژواکی را ماند، در تطابُق با شکستن دل، نوشتن عصیان بدون ِ شرح، تنها راه نجات است
*
وقتیکه در ُعمق قوطه میخوری، در خَلصهٔ بودن، در این وادیه و در صیال ِ این زهرآب
و صدایِ پر پر شدن در نفرتخانهٔ این کوفیان مقوائی، در واقع ِ حال
.تنها راه نجات در عصیان ِ قلم است و نو شتنِ عُصیان، تنها راه نجات است
و من
اختلاتم با کاغذ، مرقومهء چرکین ِ آلوده ها و پرخاشگونه هاست
میبارم هر لحظه را که مینگرم، در چاله ای کوچک و مسدود شاید، در پیمانه ای خُورد
همانند زوزه های‌ ِ گُرگ، در مسلخ ِ تُندر ِ طوفان، در رعد ِ بی صدای ِ نا شنیده ها
با این قوارهٔ ناقص شعرم
برای تو


دامون٢٦/٠٤/٢٠٠٩