Monday, 21 December 2015

در باور مهر خاک





در باور مهر خاک و در تنهائی این کهکشان ابدی زاده شدن
در وجد عشقی سیال پای گرفتن

زیستن، غنودن و انقباض نغض خویش را

چونان سنگ نوشته ای شاید، از نظارهء اقمار، از زیبائی تو

در ندانسته ای سرودن، تعبیر شکوه بوسه های باد به تندیس ِ پریشانیست




دامون ‏

٢٨/٠٨/٢٠٠٨


Sunday, 15 November 2015

طالبان





شهادت

این آخرین جرعهء محبت را

در بیگناهیِ ِمطلق نوشیدن

.و از زوار ِ کالُبد ِ خاکی بر آهیختن

آنگا هان

وارهیدن 

از بوریایِ زمین

گُزیدن ماوا 


در جوار رود های ِ مُزین به شیر و شراب
و یا 
مالش ِ 

پر ‌‌ ِ قدیسه ها 

به روی بی گُناه ِ زخمها 

و دل ریشه ها 

ز ِ مسلخ سُرب

این وعده ها را


همچون جوهری سپید ساز

که میزُداید فکر را

اندیشه را

ز ِ هر اقماض ‌دیگری

و روانه ات سازد

در بُهت

در حسرت 

به خارستانی 

.که میخراشد پای را

این وعده ها را

ذره ذره در تعریف ِ زاهد‌ ِ عامی شنیده ام

این جمله ها ی 

مُستفرغ و بلغور شده از روایت را


*


دجاله ای

کوزهء زهر کُبری به دوش

 گرفته، می افشرد 

بزر مرگ را

درکوچه ها 

 بر پیمانه ای مدرج


و حتی

الصاق ِ قبالهء بهشتی مُصوفه را 

نواله ء جانت میسازد 

در کوچه های شهر

با فشار دکمه ای 

در انهنای‌ِ انفجار


**


اینها 

که نام خود 

طالبان ِ حقیقت نهاده اند

اینها که افیون را در سُرنگی 

چون شربت شهادت تزریق میکنند


دامون




٢٨/٠٥/٢٠٠٩

Sunday, 8 November 2015

در جایی نوشته


در جایی نوشته
 که اگر من من باشد و آن من در من باشد و من به او بنگرم و او به من
مثل من در آینه که به من مینگرد، وقتی من به آینه مینگرم
*
 من برخلاف من در آینه، فکر میکنم، و من در آینه، فکر نمیکند
حتی من در آینه قابلیت فکرکردن را درخود ندارد
پس من بلند میشوم و میروم حالا به هر جایی، من در آینه محصورمیماند
نه، من از رفتنِ من - محو میشود و تا من نخواهم
منی در آینه نیست، یعنی، و جود واهیِ من نمیتواند مثل بختک، مثل یک چادر منرا احاطه کند
پس، من آزاد است، حالا هرکجا که باشد
من میتواند چایی بنوشد و در آرامش، حتی بمیرد

****
آینه مثلِ قفسه

دامون
٠٢/١١/٢٠١٥

Sunday, 11 October 2015

واحه







خنده‌، خنده، و
مات و مبهوت، ایستاده ایم به نعش خویش
در پهنهء دری‌، که پاشنه ندارد
این نه کالبدی از ما، نه تندیسی که آشیان باشد
این، یک حقیقت محض، این، واقعیتست

خنده، خنده، و
مبهوت و وا مانده
به یک سئوال که جواب ندارد
این نه در من در ما، بیگانه ایست با ما
این، یک حقیقت محض، این، یک واقعیت است


دامون
٠٩/١٥/٢٠١٥

Tuesday, 29 September 2015

اتفاق








اون دوتا ریشهء باقی موندمونم اگه بزنن چیزی ازمون باقی نمیمونه, که من رو ربط بده به ما، این چهارتا بادمجون دورِ قاپچینِ هورابکش و زنده باد مرده باد که مثِ زوزَست، میدونی منظورم چیه؟ مثِ این میمونه که داستان اتفاق افتاده رو بخوای از نو بنویسی، مثلِ  تف سر بالا رو بهش دهنکجی بکنی، اتفاقی نیُفتاد؟ کسی نگفت من امام هستم، قدیما با پنبه سر میبُریدن، داستان ها ازش در میآوردن، هی گنج قارون مینوشتن؛ حالا کُنده و ساطورُ سر هر خیابونی میبینی, سکوتِ بَرّها رُ, تو هرکجا

دامون
٠٩/٢٩/٢٠١٥

Tuesday, 25 August 2015

آن روح را که عشق حقیقی به کار نیست




 غزل شمارهٔ ۴۵۵



آن روح را که عشق حقیقی به کار نیست
نابوده باد، که بودن او غیر عار نیست

در کار عشق باش که عشق است هر چه هست
بی کار عشق را، برِ دوست، کار نیست

پرسند، که عشق چیست؟، بگو ترک اختیار
هر کو زِ اختیارخویش نَرَست، در اختیار نیست

عاشق شهنشه ایست، گرکه دو عالم بر او نثار،
هیچ التفات او ، برِ این، انحصار نیست

عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دل بر جُز این مبند که جُز این، انتظار نیست

تا کی کنار خویش بگیری تو، معشوقِ مرده را
آنرا کنار بباید، کو را کنار نیست

آنک از بهار زاده شد، بنمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست

آن گل که از بهار نبُوَد، خار یارِ اوست
وان می که از عصیر نبُوَد، بی‌خمار نیست

نظاره گر مباش در این ره به مرگ خویش
که هیچ، مقوله ای، بَتَر از انتظار نیست

بر نقدِ قلب زن، اگرت قلب تپنده ایست
این نکته گوش کن!، اگرت گوشوار نیست

با اسب تن متاز، سبکتر، پیاده شو!
پَرَّش دهد خدای، آنک، بر تن خود، سوار نیست

اندیشه کن، دل ساده شو
چُون روی آینه، به نقش و نگار، نیست

آنکس که ساده شد ز نقش، همه نقش ها در اوست
آن ساده روی، زِ رویِ کسی، شرمسار نیست

 ازِعیب گر ساده بخواهی خویش را، در او نگر
کو را،  زِ راستگویی خود، شرم و حذار نیست

چون روی آهنین ز صفا این جلا بیافت
تا روی دل چه بیاید، که او را غبار نیست؟

گویم چه باید و نَبگویم خمُش به است
تا دلستان نبگوید که راز نیست




دیوان شمس غزلیات


**********
تغییر، تفکیک و تعویض لغات به استنباط است و قصد دستبرد به غزلیات شمس نبوده و نیست

دامون

Thursday, 13 August 2015

مکاره






در بازار ِ زر گران، آنجا که زر به پول و پول به زر توانی خرید
و در هر گذرش پیشخوانی مزیّن به گردن آویز و حلقهء گوش و از آن قبیل،
زر فروشی دیدم گریان
علت پُرسیدم‌
گفت:
در تاراج ِ روز قماریست، و هر متاع گُستر را در آن مقلطه
دَستک یا هُجره ای
مکاره را مکانِ تثبیت و آسایش دانستم
لُوع لُوع
در غیاب ِ طَلَعلوع، به بهائی پشیز وار بخشیدم،
از آنرو ، چُنان که بینی به حضیضَم و در غیاب ِ از دست داده گریان و بارانی


دامون




٢٠٠٩/٠٨/٢٩

Sunday, 26 July 2015

بی یک نشان



*****
قد ِ بلندی داشت ، آنکه خوابیده بود به زیر رملِ بیابان ِ بی انهنای ِ زندگی
و آنکه
با ناله، آوازِ فاتحه سر داده بود، خوب میدانست، که خنجری در وراءِ آستین، پیله کرده، چون مار در کمین
و یا زخمی به گونه ءِ خُنج به دیوار دلها، چون دل‌ ِ نی ها که از خُشکی میترکد، چون دل یاران که درهنگام حجران
که در هنگام ِ حجران
قد ِ بلندی داشت ، آنکه خوابیده بود به زیر رملِ بیابان
بی یک نشان که در هنگام حجران که در هنگام ِ حجران
«یاران همه رفتند و تنها ماندم»



دامون


٢٥/٠٧/٢٠١٥

Monday, 20 July 2015

از سر نوشت





آمیزش رنگها و زبانزد قلم بر سپید ها
نوشتن عصیان بدون شرح یا نجوا، تنها راه نجات است
در کهکشانی که سرعت نور حتی، قدمهای نوباوه ستاره ای هم نمیشود
و انفجار یک سیاره، خورده پژواکی را ماند، در تطابُق با شکستن دل
نوشتن عصیان بدون ِ شرح، تنها راه نجات است
وقتیکه در ُعمق قوطه میخوری، در خَلصهء بودن در این وادیه، در صیال ِ این زهرآب
و صدایِ پر پر شدن، کوبش ِ لهمه ها در هاون، در نفرتخانهء این کوفیان مقوائی، در واقع ِ حال، در تنیده ء روز
تنها راه نجات در عصیان ِ قلم است و نو شتن عُصیان تنها راه نجات است
و من اختلاطم با کاغذ، مرقومهء چرکین ِ آلوده ها و پرخاشگونه هاست
میبارم هر لحظه را که مینگرم، در چاله ای کوچک و مسدود شاید، در پیمانه ای خُورد
همانند زوزه های‌ ِ گُرگ، در مسلخ ِ تُندر ِ طوفان، در رعد ِ بی صدای ِ نا شنیده ها
با این قوارهء ناقص شعرم
برای تو



دامون



‏يکشنبه‏، ٢٦/٠٤/٢٠٠٩


Saturday, 11 July 2015

بهر طویل






زندگی، صحنه ء بازیست، و ما هریک نقشی از اندیشهء خود را به روی پردهء هر روز، اگر غمگین اگر شاداب به هر نحوی که میباید نه می شاید، به گرما گرم این آتش که میسوزد به هر هیمه به هر تروار، چه در گرماش چه در شعله اش به دلگرمی ویا دودش که چون ابری ولی نازا نمیبارد به بام و کومه های ِ ما، نشسته در خیال و خلصه و وجدی چُنان کو گفته باشندش که خوشبخت است ویا در بخت بی بختی گرفتار

دامون


٠١/٠١/٨٩


Thursday, 23 April 2015

گذر قصاب




  



دنیا محلی برای گذر است، با خویش میگوید عابر 
و عبور میکند بی اعتنا 
از خطی کشیده، به سنگفرش خیابان
آنسوتر، گله ای بیمار و گَر 
در رداّدهء خدایان منقوش، در معبدی شکسته و مطروک، نقشی از زنگار ماه را به دخیل میبندد 
دل بد مدار، نه دور، ازاین زمان
- مغز بیمار گونه ی ضحاک،
طعامِ دست نشانده افعی هاست



دامون

٢٢/٠٤/٢٠١٤

 قصاب،
  رجوع به قاصب شود

Wednesday, 18 March 2015

خرمگس



صدای ِ وزوزِ خرمگسی، در حزیانی بد بو، میخراشد پنجرهء گوش را
ما بودن، بی من
و بی تو
تنها آرزوی خرمگس است
اینگونه میسراید وزوز‌ ِ خویش را به فتوا
خرمگس، خوب میداند
من
بی تو
دستی تنها و بی صداست
من بی تو
همیشه تنهاست


دامون

١٣/٨/٢

Wednesday, 4 March 2015

هزاران هزار سال پیشترها








هزاران هزار سال پیشترها
در روزی شبیه به همین روزهای ِ تکراری امروز
زخمه های سوزندهء روزگار 
.مثل خاری به چشم بود
موری دانه ای را که با هزاران هزار دُشواری، جُسته بود
:به خانه میکشید‌، که ناگاه
تنومند حیوانی به جُثه ای 
هزاران هزار بار 
سنگین تر از آنکه در فکر مور گنجد
او را به زیر پای له کرد، صدای ناله ی لهیده شدن مور حتی 
.به گوش موری دگر نرسیید
*
بعد از هزاران هزار روزِ دگر
شبیه به همین روزهای ِ تکراریِ امروز
که زخمه های سوزندهء روزگار 
مثل خاری به چشم است
هنوز، کسی 
داستان لهیده شدن آن مور را نشنیده است، اِلا شما

دامون

١٤/١١/٢٠١٤



Wednesday, 18 February 2015

فَرُ ّخ گونه




این رسم توست که ایستاده بمیری، فرخگونهء من
صفیر ِ سرب که میدرد ستاره ها را، در تندر بارانی،
در چشمان شاهدت، اینگونه به خواب میرود
و من
در عمق این معنی در دوران،
آهیخته ام در گُدار لحضه های متواری،
و من
طلایه دار ایستادن در باور خویشم،
پرُ ز ِ معنی بودن
و من
نبض هر لَحمهء این شب را
در کجمداری طولانی به اَحیا نشسته ام
در بستر زمان
*
*
در ماوراء لایتناهی، خورشید
زبانه میزند به خواب شب بو ها
بخواب، فرخ گونهء من، شعر ِ تو
در من به زندگیست، به قامتی ایستاده
در نبض لحظه ها

دامون

١٤/دی ماه/١٣٨٨

Saturday, 31 January 2015

ترانه ایی دیگر





بافتم زمین را و آسمان را و ابر را و باران را و هر مکمل درد را و هر مرحم را
که زخم کهنه را و حنجره ی مسدود را و دست الکن را
اما
اما، نیافتم
نیافتم آن سر مگو را، جواب را، نوش دارو را
زندگی اتفاقی افتاده بود قبل از آن که اتفاق با من بیُفتد
زندگی حادثه ای نوشته بود، قبل از آنکه من حتی نوشتن را، حادثه را
از دست زمانه میکشد این دل هزار هزار جرعه ی تلخ را، شراب را
افیون عشق را
افتاده بود بُرج زمان در بُرجی که من را

*

دامون

١٩/١١/٢٠١٤

Monday, 12 January 2015

نمایش ٢




کُتِ شکاری و کفشهای کاکی و ریشی از ورا ءِ بناگوش گذشته، کنار پرده ای مملو از گُل و بُلبل
و آن طرف پنیرکی تُرشیده در تَقاری پُر از تَرَک در تئاتر فجر
بی اعتباریِ گاهواره ی دانشِ شرق  و پرده بازیِ آماتوروار به سبک دالی
دامون

١١/٠١/٢٠١٥



کفش های کاکی:کفشهای راحت
کُتِ شکاری و کفشهای کاکی: کت و کفشی که با هم نمیاد

Wednesday, 7 January 2015

من چارلی هستم



من چارلی هستم، .......
زبانی که میگوید به طنز، که شاید دریچه ای را بگشاید، در نقشی وراءِ آنچه تو در اندیشهٔ  خویش دیده ای
من چارلی هستم، که نا به هنگام ِ تردد جبر را، با چند خط خطی، به تو، نشان دادم
من چارلی هستم، تصویری ازحقیقتِ  بودن، به پاکی یک سرود وبه بی پروائیِ یک طنز رکیک.

دامون
٠٧/٠١٢٠١٥