Sunday, 25 December 2016

کسی به فکر باغچه نیست




باید گفت کسی به فکر باغچه نیست و گوش ها پر از جرینگ جرینگ دلار است و پوزهء اسبِ توان خلق چو در خون قوطه ور بزغاله ای در مسلخ مرگ بزرگان است، در گُزاری که مرگِ موش هندی در زعفرانِ خاورِ دور، عطرِ کافورینه را  در هوا به پژواک است و تُندر اسید، بر ساحت پاکِ بی حجاب خانه میریزد، در سایهء مُستدام ِ خدا به ارزشِ چند ساندیس.
در انتهای جادهء ابریشم، در طاقه های مدائن، میدود قلتان، بوته خاری جدا شده در طوفان
و رمل بیابان، هزار خاطره را در قُنود میخواند   
آری که از ماست که بر ماست که چون ماهی بر پیشانی خویش را مانیم در این لایتناهی، پای در یک کفش از تمدنی بزرگ میخوانیم و خویش میدانیم، که هیچ میدانیم

دامون

25/12/2016

Saturday, 17 December 2016

ناگُفته ها



نشسته اند، شُمای ِ خوبان، به صَدر بهشت برین
آنجا نوح است و زرتُشت و جرجیس در حضیض
و در صدر، تا دیده میدود پیام آوران ِ مُرسل
از هر کناره حرفی سُخنی همتای صد هزار سوره ء استغنا
به هر زبان که بخواهی، به گُفتهء پدرم
*
میرفت تختیُل و اندیشه های ِ من آنروز در پی ِ راستی
در پی اسم اعظم ِ آن نیافته در کتابها
میدوید رخش ِ چشمانم به هر نخجیر
به هر متروکه حتی، به جستو جوی ِ حقیقت
از هر کناره حرفی سخنی،
همتایِ صد هزار سوره ء استغناء
*
من هنوز هم که هنوز، عطشان و پُر تَپش
دراین برکهء بی انتها ی ِ ثقیل و ناممکن
در قوطه های ِ تشنه گی
اکابر ِ هفت اورنگ را دوره میکنم
بُعدی دگرگونه باید این فِسانه را
سخنی باژگونه شاید، این سِّر ِ مگو را
نه رودهای ِ جاری از شراب وعسل
و معشوقه هائی از ِ برهنگان ِ اسیر
و فرشته گان‌ ِ منجمد گشته در سُجود
و لعنت خورده گان‌ ِ تا ابَد مطرود
*
ناگُفتها را باید، نادیده ها را نِی


دامون

چکنویس اول، برداشت ِ ١٥


٢١/٠٤/٢٠٠٩

Friday, 16 December 2016

حتی




پری نیم سوخته از سیمرغ را بایدم، حتی
آرزوئی نا بجا از من برآوده شایدم، حتی
می آمیخم به سطری چسبیده به کاغذ، حتی
که ساروجی از مرحم ِ عشق پیدا شایدم، حتی
اعتصاب ِ خوردن غم بایدم، حتی
از سایه ها گریزان گشته ام، حتی
روزها در گذشت ِ ابر ِ چشمان است، حتی
شبها حکایتش دور از بیان است، حتی

دامون

١٦ آبان ١٣٨٨

Saturday, 10 December 2016

رهایی





رهایی از جهل بدون جنگِ با آن امکان پزیر نیست، بخصوص از نوع رسوخ کردهء سرطانیش
جنگِ با این مطلب، که تسلیم نشوی، مهم است
من اگه گربه بودم، هر روز ناخون هایم را سوهان میزدم، برا مواجِهِ ؛
به خودم میگفتم:توی اون پوستین میش، که تو گله گَر انداخته، گرگیست قداره بند، با بی کتابی ِ یک بیسواد، چرا انکار؟،با جهل باید جنگید، وگرنه وِل مطلیم


دامون
١٢/٠٥/٢٠١٦

Thursday, 10 November 2016

کسی به فکرباغچه نیست


من آن نیستم که در بهشت بِنشینم بی دیدنِ جهنمی
و از آسیمهء چشم، به نیست بنگرم
و نبود آن کاذب نوعی را دوباره به اقتدار بنشینم، در داستانی، از پیش نوشته 
و این دالانِ بی انتهایِ ندانم ها را، در اکرانِ مکرر،  از صبحی که سگان منادی آنند تا به شامی که شغالان موازنِ آن
*
و ماردوشانِ قرن، ز چاهدانِ تعفن و تکرار, به زوزه میخوانند
تمدنی بزرگ در پیش است، که وجودش حتی، در بهشت, یافت نتوان  
و  آنسو تر،میسوزد به دستِ حادثه، خرمنِ انگاشته در  آمال
و گوش ها، پر از جیرینگ جیرنگِ  دلار است، کسی به فکرباغچه نیست


دامون




٠٩/٢١/٢٠١٦


 کسی به فکرباغچه نیست، از فروغ

Saturday, 29 October 2016

و مور یانه ها، با سوره های بلند


نکته های زیادی توشه، یادمه تو دالون که وا میستادیم، صدا قدماشونو،میشد شنید، مثل زوزه میپیچید تو گوشمون، از 
سردی روزگار، شِیهءِ اسباشون تو هوا تنوره میکشید، ..... حالا باس رفت، تا به یه آبادی رسید، هفت خان رستم بخوره تو سرش،  با پوزش از فردوسی طوسی، نوبر بهارش همین، علی بابا با خنجر جرارشو اون توپ وتفنگش، اون امام حسن بنفش مست و ملنگش، اون توپ و ناقارهءِ صدا و سیماش که هو میندازه، مردم دین از دست رفت، و مور یانه ها، با سوره های بلند،در ماهیت، تیشه ای، به ریشه ای، ..... اصلاح طلبکاراشم که نگو، طرح سمپاشی تنها جنگل فلک زده رو، رفرم داده که از شر سوسگ هایی که بوته های شمشادا رو گر انداختن خلاص بشه.... این از سیابیشَمون، همونجاکه توش دیوان مازندران خونه داشتن، ..... خانِمونَم و به گا رفت، برا چند مشت دُلار نا قابل دگر، برای بنای ویلایی دم دریای مدیترانه، ..... یا تو بانکای سووییس، برا روز مبادا،....، حکایت همچُنان باغیست، گل و برگش کشیده هر طرف بسیار، با رازی نهُفته در درونِ خویش، میگویند نیفتد برگکی از آن، .... گر خدایی، .... و شبکورانِ دلواپس،چه بگویم، طلوع خورشید را هم از آنِ خویش میدانند


دامون
١٠/٢٩/٢٠١٦

و مور یانه ها، با سوره های بلند


نکته های زیادی توشه، یادمه تو دالون که وا میستادیم، صدا قدماشونو،میشد شنید، مثل زوزه میپیچید تو گوشمون، از 
سردی روزگار، شِیهءِ اسباشون تو هوا تنوره میکشید، ..... حالا باس رفت، تا به یه آبادی رسید، هفت خان رستم بخوره تو سرش،  با پوزش از فردوسی طوسی، نوبر بهارش همین، علی بابا با خنجر جرارشو اون توپ وتفنگش، اون امام حسن بنفش مست و ملنگش، اون توپ و ناقارهءِ صدا و سیماش که هو میندازه، مردم دین از دست رفت، و مور یانه ها، با سوره های بلند،در ماهیت، تیشه ای، به ریشه ای، ..... اصلاح طلبکاراشم که نگو، طرح سمپاشی تنها جنگل فلک زده رو، رفرم داده که از شر سوسگ هایی که بوته های شمشادا رو گر انداختن خلاص بشه.... این از سیابیشَمون، همونجاکه توش دیوان مازندران خونه داشتن، ..... خانِمونَم  به گا رفت، برا چند مشت دُلار نا قابل دگر، برای بنای ویلایی دم دریای مدیترانه، ..... یا تو بانکای سووییس، برا روز مبادا،....، حکایت همچُنان باغیست، گل و برگش کشیده هر طرف بسیار، با رازی نهُفته در درونِ خویش، میگویند نیفتد برگکی از آن، .... گر خدایی، .... و شبکورانِ دلواپس،چه بگویم، طلوع خورشید را هم از آنِ خویش میدانند


دامون
١٠/٢٩/٢٠١٦

Monday, 24 October 2016

تعملی نبود که عاشقانه بسرایم در این دیار




تعملی نبود که عاشقانه بسرایم
در این سرا که ندارد نشان ز ِِ شعلهء عشق
در آخرین ترانه ء من جاری بودن تو منجمد است
و تا ابد مرا به اقتدار بماند اغماض ِ خالی بودن تو
 دست من، آن بود، که منتظر بماند، به میعاد دست تو
نه حا مل به خنجری، در سایه ای نهفته در قفا
*
*
میتراود از کوزهء چشمانت هر آنچه نهُفته در اوست
مُشکِ خُتن میبوید، بی آنکه صاحبش بر بگوید به دروغ
*
*
و من، میآویزم دگر باره در جامه دان حکایت اندیشه ء تو را
تامهتاب شبی دیگر و آسوده خیالی در من
باشد که‌در حریم هر حرف و گفت و گو، پنهان گذارمت
که مبادا، دیده بجنبد در هوای ِ تو
و گُر بگیرد دل به خاطره ای

دامون


١٢/آذر/١٣٨٨

Thursday, 13 October 2016

یادم تو را فراموش شده




تا بیست سال دیگه، اون موقعی که یادم تو را فراموش شده، اگه تا بیست سالِ دیگه،  ازما چیزی به نام یک ملت باقی مونده باشه؛ به شکل و قواره مردم روواندا میمونه، که از کشتار میلیونی   توتسی ها، جونِ سالم بدر برده باشن یا مثل گرسنه های سودان شمالی 
از سال هشتاد و هشت یعنی بعد از عاشورا تاسوعا یی که دانشجو های دانشگاه تهران را از طبقه هایِ بالایِ خوابگاهشون به پایین پرتاب میکردند  و یا از ساختمانهای اطراف گلوله میزدند تو مغزشون، از همون زمان و تا به حال، با یه حساب سر انگشتی، مقدار نجومی تقریبان بیش از یک ترلیارد دلار یعنی ده به توان بیست و یک، ارز از مملکت خارج شده، اینها شامل نفتهای بشگه ی ١٥٠ دلاری که به قیمت قبل از اپک فروخته میشود هم میشود ، ویا بورسیه تحصیلی به اتباع خارجی(سوریه لبنان و.و.) در همان دانشگاه ها که قبلن صحبتشون رفت،  تازه هزارتا ظهر مار و عقرب هم هست که اگه بخوای اسم ببری مثنوی به هفتاد من میرسه
حالا به خودی هایی که هیچ کس نمیشناستشون کاری نداریم که با پرداخت خمص و ذکات پانزده درصدی هر جنایتی رو بخواهند،انجام میدن
بلی، این ملت همیشه در صحنه، و در سایه ی تمدن بزرگ، آنقدر دوون و ذلیل شده، که با فروختن کلیه هاش هم از سقوط قهقرایی که به پایانش نزدیک شده، نمیتونه جلو گیری کنه، از، اون "با دماق به زمین خوردنش"، که هر لحظه امکانش میره، هنوز خبر نداره‌، مثل جشن ختنه سورون پسر خاله من علی رضا، که همه ازش خبر داشتن، غیر از خودش




دامون
١٠/١٣/٢٠١٦


توضیح:جشن ختنه سوران جشنی بود، که برای پسر ها میگرفتند، اما بعضی ها، پسر ها شان را میگذاشتند تابه سن هفت هشت ساله گی برسند، بعد ختنه میکردند، بعدهم سوری بود که به فامیل میدادند؛ اصولن، شخصی که ختنه میشد هیچ اطلاعی از آن اتفاق نداشت، تا زمان اتفاق

**
عکس بالا از جوجه لکلک های محاجر و در حال انقراض دریای هامون 

Friday, 9 September 2016

در قبال آنچه گذشته





در قبال آنچه گذشته که گفته اند "گذشته گذشته است"، هیچ نتوان گفت
مُهریست بر دهان
 که نباید گفت
اینسان
در پِچ پچ ِ این الکن نوشته
من
 برای تو
مینویسم
شاید
شاید که این نوشته
ز ِ اعماق ِ وجود
تو را
 و مرا
به یاد خویش آرد
که چه بود، این مغلطه که اتمامی بر آن نیست
چون، نه تاری به پودی برای آینده

این ماضی ِ نَقلی
از آغاز
جرم و یوق بود
که تنابنده ای پارسی روز
در سرنوشت کوچک انسانیش
باید که میسرود
از ضلال ِ خون ِ بابک خرم دین
و یا
گل سرخ من
خسرو و امیر و سهراب
و ندايی
که در کهکشان محیب‌
حتی وزن آن را شاید فرشته گان خدای ِ عالم سوز
صدای ِ آن
به سمع خویش بشنوند
و قطره اشکی نِی
شاید مرواریدی
از جنس نازک احساس
اما نه آن احساس تنگ
که عشق را به افسانه سراید
که
آن ملقمه ای که عطف خدا را حائض شود
که
آن گمگشته ء اعظم را که نایب است به بصر،
اگر  بصری
که ببیند
که بیند، این کلاف ِ سر در خون را
که ببیند، این نشیب قهقرای آدمی را
دوست
ای که زجه هایِ من، به گوش تو افسانه نیست
ای حقیت منضور!
آخر چگونه میشود
فراموش من گذشته ام ، که هنوز پژواک آن، میشود تشدید در  کتاب
در تاریخ، 
آخر چگونه میتوان گذشت؟
از صفره خون عزیزانم
که در تموز روز هنوز
انعکاسش در خورشید در چشم جهان است
*
گهواره ام کجاست مادر
آن نهر کوچک بازوان تو
تا شاعرانه در آن محو شوم
تا این دلم
که آماس گریه است
در بازوان زنده‌ ء تو بسراید
همچو چنگ
که به سینه زدی
در هنگامهء نظاره
نظاره
به اجساد عزیزان
که زیر پای ِ ستور ان
آری
که
نباید گفت به زبان
آری
که
نباید سرود به فغان
یا به ازانی
که از منارهء دل بخیزد
و
از قنودی
که من با تو بسته ام به سرود

آری
که فراموشی، خود نعمتیست
اما
نوشته ام که بدانی
زبان من
این قلم که شکسته بسته
هنوز
جوهری از معرفت را تُف میکند به صورت پلیدی شیطان
*
من اینسان
فراموشم شد از آغاز
که آیا:
دُمی به این جرس بود یا که نِی؟
*
آیا گوشی به چشم بود، که نظر را به عاریه؟
*
فقط خدا میداند
*
این خود داستان دگریست




دامون




Thursday, 28 July 2016

خطابهء اعظم







آنگاهان که ضلمت را در این سیاره انبان

و کتیبهء شکنجه را

چونان پرچم های ِ رنگارنگ

آویخته سازیم، بر هرکرانه ای

بر سرِ هر بازار و مناره ای

و قدقامت شکستهء انسان را، پُر ز کاه، آویزان به هر درخت

آنگاهان که بر باخته ایم حتی صورتمان را بر جهیز ی ناچیز

بر سپیدی که متمایز است از هر رنگ،

بر پایه ای که اثاثش بر آب است و کتابش، نوشته به جوهرِ خون

و اسطوره ء هزارن زججه است، از عُمق دل کشیده

همچون شِیههءِ آن توسن ِ به بند

 وانگاهان که فاتح شدیم

دلوی از سرچشمهء معرفت سیراب را لازم باید

برای تطهیر، برای تعمید دستهامان








دامون


٢٥/٠٩/٢٠٠٩

Monday, 11 July 2016

تمدن بزرگ





من نشسته و در آینده نظر میکند
در جایی نوشته، نمیدانم شاید در روز نامه ای: که در آینده، دست بشر دراز میشود به لمس سیاره ای دگر
اما من، نمیخواهد به آیندای نگاه کند که شریانش، شالوده، از دوزخی که به دست بشر گشته به پا، به لمس سیاره ای  دگر و تمدنی بزرگ
من نشسته و در آینده نظاره میکند، که مریمی آبستن از خدا، و صلیب و صُللابه ای دگر و حلاجی که موعود خویش را به خدا انگارد


دامون
٠٧/٠٩/٢٠١٦

Monday, 20 June 2016

گام در لگام



کوه میبلعد فلق را به کام ِ خویش
و شب به سنگینی گناهی میدود در قفا، گام در لگام
میچکد قطره قطره خون ازکتف نازُ کم
دریای شک می رُباید بود و نبود را، در پُشتگاهی که تکیه ندارد
مسلخی موسوم در کنارهء خلیج ضلم
و در شمال برهوتی از توده های منجمد در خاک
و این خواب شبانگاهی‌ ِ کویر ِ لوت
وآنک افسانهء قشون ِ سلم و تور و سنگواره های آتش گرفته، کاخ ها، قلعه ها و یوق ها

در دیده میدود قلطان گُدازه های این باران



دامون‏


٠٧/٠٧/٢٠٠٩

عکس بالا از دریایچه اورمیه ایران که در عهد ستم پیشه گان به نابودی کامل رسید

کویر


من از سرزمینی دیگرم
این پسماندهء تاریخ، این کهنه کاخ دودوزه نوشروان
این مرز پرگهر
که بلعیده برادرانم را، آشیانم را
از آنِ من نیست
اینهمه
همه و همه، از سیاره ای دیگر است
واین گله احشام




٢٧/٠٢/٢٠٠٩



دامون




Sunday, 5 June 2016

در گزند ِ دجالی کور




مزرعه ایست از سنگ، که حتی دگر، نامی بر آن نیست، این باز مانده از روزگارِ نچندان دور
آمالی درو شده در طوفان، که میپالد مثل ماهی اُفتاده به روی خاک
مثل مرغی بدون سر که از شاخه ای به شاخه ء دگر
در خواب است هنوز
در خوابی به گونه چون خرگوش
با چشمی باز، به قدمگاه میرود در این شام غریبانهء کبود
و به ناچار
از رشته های پُل ِ سراط
در گزند ِ دجالی کور


دامون


١٠/٠٢/٢٠١٤

Sunday, 15 May 2016

واحه





خنده‌، خنده، و
مات و مبهوت، ایستاده ایم به نعش خویش
در پهنهء دری‌، که پاشنه ندارد
این نه کالبدی از ما، نه تندیسی که آشیان باشد
این، یک حقیقت محض، این، واقعیتست
 *
خنده، خنده، و
مبهوت و وا مانده
به یک سئوال که جواب ندارد
این نه آن منِ در ما، بیگانه ای با ما
این، یک حقیقت محض، این، یک واقعیت است


دامون
٠٩/١٥/٢٠١٥

Saturday, 14 May 2016

باغ ِ سنگ





اینجا که منم، نه یک دیوار است، که با او بشود حرفی زد
و نه سنگی به صبوری من دل شُده طاق
رخستی میخواهم
تا به احوال ِ پریشان شده ام
پوز خندی بزنم
پوز خندی، به اندازهء عُریانی ِ یک طنز رکیک
و به تلخی دُوم ِ عقرب مرگ
**
خوش به حال پری ِدریایی
که دگر
جُز به افسانه از او نیست خبر
*
من تخیل نیست، تو هم افسانه نبود
و از آن صبح ازل
تا به این عصر، که شقالان در آن میخوانند،  یکه تنهامانده
ما، در اینجا که منم مثل یک دیوار است
مثل ِ افسانه از او، جُز به پژواک خودت، نیست خبر
من، به سنگی ماند، به صبوری ِ همه دلشُده گان
پری دریایی
خوب میداند
نبض دریای طلاطم زده ای
گوشها را بُرده است
و در این تنهایی
و در این قعر سکوت
.....
دامون

١٣/٠٦/٢٠١٤

Tuesday, 10 May 2016

در میانِ رملِ بیابان، کنار جادهء ابریشم



  
من در گذشته زندگی میکنم در کوچه خم های ِ بچهگی هایم
هرچند گذشته گذشته است
اما
اَنگی نبود آنروزها، که چون بختکی، انتظار کشد خمیازه های صبح را
و بازدم هر نفَس، دمی مرفّح بود
اما اما و اما
اما، واقعه ای شاید، دست سرنوشتی به سوق خنجری جرار تر از نوک کُبری
*
گذشته را نگذشته به آینده رسیدم
اما اما و اما
گذشته در آینده نبود وبوی ِ تهوُع از آن میزد
*
اما، اگر، و این شاید ها، همه و همه، بُغضیست در گلو
 خون دلیست، که میریزد،به قیمت حل ِ پوک
و من به ناخواسته، در گذشتهء خویش، در این، هزار سالِ دراز
در رمل این بیابان خشکیده در کنار جاده ء ابریشم، جوینده بر عتیق چشمه ء زندگانی ام
من در گذشته زندگی میکنم،هر چند گذشته گذشته است و آینده امروز است
تک درختی که آبستن اُفتادن و ریشه ای، در افطار ِ موریانه های تناولگر
اَنگی شبیه خُنج بر درخت
خون دلی، لخته ای کِدِر


دامون

٢٩/١٠/٢٠١٤


اَنگ، به وزن تَنگ: حرص زدن

تناولگر : کسی با اشتهای بی امان و بی امتداد، در اینجا موریانه هایی که تا اخر زندگی به نوشخوارند و سیری آنان پایان آذوقه ی آنان است

خُنج: نوعی کنه ی درخت که با مواد سمی خود درخت را به مسمومیت کشیده و باعث خشگی آن میشود

لخته ای کِدِر: اینجا به معنی آماسِ آمال که به صورت عُقده و یا کُمپلکس بعد از فشار مداوم در «فکر»به جای بماند



Thursday, 21 April 2016

او ناهی ِ عامر ِ سپاه بسیجِ تازی نواز بود







راکب

میتاخت به زین ِ اسبی آهنین از نژاد خاور دور
او 

یک گُماشته بود 

و میفشاند از تیر دانِ منتهی به یک سُرنگ

.قطره ای از آن تیزآب سلاطینِ جدیدِ قسطنطن را به ناموس خویش

او ناهی ِ عامر ِ سپاه بسیجِ تازی نواز بود 

و میخرید به این منوال

کلیدِ خانه ای دونَبش را در بهشتِ بعید

مُجاور به رودهای ِ جاری از شراب و عسل 

و همسایه گی

.با کنیزان سیمین ِ لال و کر


دامون


١٦/١٢/٢٠١٤

 اسبی آهنین از نژاد خاور دور: موتور سیکلت های ساخت چین.
راکب شخصی که به ترکِ  موتور سوار  است .
 تیزآب سلاطینِ جدیدِ قسطنطن: اسید باتری ماشین را گویند که از داخل سرنگ به صورت مخالفان و زنان پاشیده میشود توسط ناهی عامرِ سپاه بسیجِ تازی نواز.   

Wednesday, 13 April 2016

قمار




باختم، باختی، باختند، آنان که سُجده به مهرآب ِ ‌این بُتکده میکردند
و ایمان خویش را به دخلِ افعی ماردوش به صحّه گذاشتند
*
رفتید، 
رفتیم، 
رفتند
و تاریخ باز صفحه ای خط خطی را به یادگار بُگذاشت
نه خبر از رستمی 
که برکَنَد از دمار این پنیرک سمی،ریشه را


دامون
٠٤/١٣/٢٠١٦