بازآمدم چون عید نو، من قفل زندان بشکنم
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم
مولوی، شمس تبریز
ضالم ناغور: ضالم ناقُلا
از گنجور همان غزل به اهتمام و تصحیح فرو زان فر را، آوردم
دستهایی بود در این باغچه سبز، که تو گفتی در بهار شکوفه داده اند، صدای آب هر از چند وقت، میشُست سکوت غبار را از برگ برگ ِ سبز ِما. آسیاب ُمراد ، میگشت در چرخش زمان ، بی آنکه پُر شود کاسهءِ صبر از ذُلال ِ بارانی* *من ما بود و آرزو نقشی نه در سرآب *** دامون
تو گفتی، بی شَک، آینده درگذشته
اتفاق افتاده، و گذشته در آینده میافتد اتفاق.
وچرخهء دوار زندگی، میگردد همیشه به وفق مراد.
در قفا راهیست بس ناهموار، تو گویی
تمام تاریخ را
بیراهه رفته
.بیهُده پای
****
دروغ را، راست پنداریم، هیچ را، همه
چیز.
و بر گُردهء خویش سوار بر
نهاد خویش میتازیم، از خویش جدا گشته، دشمن خویش گشته ایم
هنوز هم که هنوز، سر را به زیر بال
کرده، کورمال، در روشنی روز، مات، بُهد زده، چو کشتی شکستهگان
دامون
۲۱/۱۰/۲۰۲۱
ریش است و قیچی و دیگر هیچ، میگوید به خود عابر
میگذرد، بیخبر از آنکه خیابان را سراسر مه گرفته.
و هنوز ریش است و قیچی و دیگر هیچ که میدود از کوچه ای به کوچه ای، از ستونی به ستونی بهرِ خُورده نانی، نظرُ نیازی روا به فقیر
بهتر بگویم
آنکه هنوز، لختی، زِ جوهر بنفش به سبابه نشان است.
*
آه، که هنوز حرفی باقیست، نغمه ای چو زهر مار، که مانده در گلو
واژه ایست، در این مسلخ کلام.
حکایتیست، آن که با آسیاب میجنگد، و ماست را سیاه میداند
و طلاقی دو خط را
فقط به خواست خدا
***
بر کشتیِ بی لنگر
گژ میشود و مژ.
ریش است و قیچی و دیگر هیچ، میگوید به خود عابر، و میگذرد
دامون
۲۸/۱۱/۲۰۱۹
توضیح:
ریش است و قیچی: حکایت آنکه، قیچی به دست را، صاحب اختیار به بریدن محاسن خویش داند، نا گفته نماند،" محاسن" اینجا، باقی مانده همان فاخر ژنده .
از ستونی به ستونی: مثل از این ستون به آن ستون و استخاره و شایدُ اّما.
خیابان را سراسر مه گرفته: اقتباس از" بیابان را سراسرمه...."
عابر: آن اشخاصی را گویند که دراکانت خویش، تویتی را، خوشم آمد میزنند، و دیگر هیچ.
نظرُ، نیازی روا شده به "گدا: بهتر بگویم به آنکه در جوهر بنفشِ مایل به خون غسل تعمید داده است"، در عصر حاضر، به گروهکهای خودجوش گفته میشود که زندگی را با بهره چهل و دو درصدی زیبا میدانند و سرودِ یار دبستانی سر داده اند .....
آن که با آسیاب میجنگد: اول شخص نکرهٔ مفرد است.
من، تو، و حتی ماُ شما و ایشان، ا گر که نیک بنگری
پیش ساخته ای زِ خویشمان
است، که در آن
من تو، او، و حتی ماُ شما و ایشان، ایفای نقش میکنیم
گاه با رقصی در میانهی میدان و یا چو آونگی، برسرِ دار
ایفای نقشی به دست خویش.
دامون
١٢/٠٩/٢٠١٦