بازآمدم چون عید نو، من قفل زندان بشکنم
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم
مولوی، شمس تبریز
ضالم ناغور: ضالم ناقُلا
از گنجور همان غزل به اهتمام و تصحیح فرو زان فر را، آوردم
قصد از آوردن اخبار و مقالات، اعم از روز نامه و گاه نامه ، پاکدست، نظریه، نقشه و پیشنهادُ پرُژه و شعر دراینجا تعین راه وتفهیم فکری به شما عزیزان نبوده و نیست؛ شایسته گی مُبرم بر آن است محتوی آورده شده را به تفریق شعور و فهم شخصیِ خویش برسانید؛ همانگونه تیترها ی آورده شده گشت وگذار روزانهء من در دنیایِ مجازی میباشد و درجه تبلیغ و اشاعهءِ تفکر دیگران را بر شما دوست گرامی ندارد *** دامون
تو گفتی، بی شَک، آینده درگذشته
اتفاق افتاده، و گذشته در آینده میافتد اتفاق.
وچرخهء دوار زندگی، میگردد همیشه به وفق مراد.
در قفا راهیست بس ناهموار، تو گویی
تمام تاریخ را
بیراهه رفته
.بیهُده پای
****
دروغ را، راست پنداریم، هیچ را، همه
چیز.
و بر گُردهء خویش سوار بر
نهاد خویش میتازیم، از خویش جدا گشته، دشمن خویش گشته ایم
هنوز هم که هنوز، سر را به زیر بال
کرده، کورمال، در روشنی روز، مات، بُهد زده، چو کشتی شکستهگان
دامون
۲۱/۱۰/۲۰۲۱
ریش است و قیچی و دیگر هیچ، میگوید به خود عابر
میگذرد، بیخبر از آنکه خیابان را سراسر مه گرفته.
و هنوز ریش است و قیچی و دیگر هیچ که میدود از کوچه ای به کوچه ای، از ستونی به ستونی بهرِ خُورده نانی، نظرُ نیازی روا به فقیر
بهتر بگویم
آنکه هنوز، لختی، زِ جوهر بنفش به سبابه نشان است.
*
آه، که هنوز حرفی باقیست، نغمه ای چو زهر مار، که مانده در گلو
واژه ایست، در این مسلخ کلام.
حکایتیست، آن که با آسیاب میجنگد، و ماست را سیاه میداند
و طلاقی دو خط را
فقط به خواست خدا
***
بر کشتیِ بی لنگر
گژ میشود و مژ.
ریش است و قیچی و دیگر هیچ، میگوید به خود عابر، و میگذرد
دامون
۲۸/۱۱/۲۰۱۹
توضیح:
ریش است و قیچی: حکایت آنکه، قیچی به دست را، صاحب اختیار به بریدن محاسن خویش داند، نا گفته نماند،" محاسن" اینجا، باقی مانده همان فاخر ژنده .
از ستونی به ستونی: مثل از این ستون به آن ستون و استخاره و شایدُ اّما.
خیابان را سراسر مه گرفته: اقتباس از" بیابان را سراسرمه...."
عابر: آن اشخاصی را گویند که دراکانت خویش، تویتی را، خوشم آمد میزنند، و دیگر هیچ.
نظرُ، نیازی روا شده به "گدا: بهتر بگویم به آنکه در جوهر بنفشِ مایل به خون غسل تعمید داده است"، در عصر حاضر، به گروهکهای خودجوش گفته میشود که زندگی را با بهره چهل و دو درصدی زیبا میدانند و سرودِ یار دبستانی سر داده اند .....
آن که با آسیاب میجنگد: اول شخص نکرهٔ مفرد است.
من، تو، و حتی ماُ شما و ایشان، ا گر که نیک بنگری
پیش ساخته ای زِ خویشمان
است، که در آن
من تو، او، و حتی ماُ شما و ایشان، ایفای نقش میکنیم
گاه با رقصی در میانهی میدان و یا چو آونگی، برسرِ دار
ایفای نقشی به دست خویش.
دامون
١٢/٠٩/٢٠١٦
جاری ابرها را در جنگل بی پایان ستاره ها
از هر کنارهء آسمان نظاره گرم
میخروشد در تاریک مُدام پژواک ِ یک یک توده ها ی مُتمادی
همچون قراولانِ سلطانی قدار بند
میبارد از هر گوشه ء نهان، بر بوته هایِ خشکیده و اطشان
قطره قطره چکه های باران
آه ای فرشتگان زیبا
که آبستن شکوه بارانید
و میبارید دانه های عصیان زا در رعد هر صدا
با واژه، با حرف، چگونه توانم بیانتان؟
چگونه توانم نوشت شمایان را به رویِ سطح این کولاب شور؟
دامون