Sunday, 28 February 2010

آخرین آغاز



روزی باد مرا خواهد بُرد
صفحهء خالی‌ ِ عشق
از غم ِ این پائیز مینشیند به غبار
و حدیسش میشود
پاک ز تصویر وجود
روزی خواهد آمد
که درآن
توسن‌ ِ جسم رها خواهد شُد،
باد مرا خواهد بُرد وسلامم را هیچ کَس نمیدهد پاسخ
و مزارم حتّی خالی ِ بودنِ من را
احساس نخوا هد کرد



دامون


Saturday, 27 February 2010

انقطاع







آن زمان که چشم را بسته ای، جز آتش درون خویش نخواهی دید
جهانی را به جهنم ِ اکنون مبدل و چون سایه ای متروک به امتداد خویش خواهی رسید
تنها را به تنهائی ِ خویش راه نخواهی داد و ترک می گویی آن ستیغ اندیشه را در جاری جهل
و آشیانهء حقیقت را تنها درخت خشکیده عصیان خویش خواهی دید
و آنگاهان آبی ِ آسمان را دشنامی بی پایان
و باران مرطوب را مُدامت
و خون جاری را
طلوع ِ خورشید میپنداری
دگردیسی ِ خویشت را جز به استیجار در لباس دیو نخواهی یافت
و حضور افسانه ء فردوس را چون وردی در هزیان در بیقولهء این مکاره به بازارمیبری
تا قلب ایستاده در طلسمت به رَشک ِ آرزویی نیافته
فتنه ای دیگر را به اجاق نشاند
در مضیقه افطار به مغز آدمی، چشمانت شراره ء شوقی جهنمی گیرد
و در متواری افکارت هیچ گریزی نیابی، جُز تسلیم
جُز تسلیم به مطلق ِ ابلیس


در آن سراط که ابتذالت را، اسطوره میخواندی
حقیقت محض را نزدکتر خواهی دید
و
در این صیقلهء شبق فام
دجال را نواده ای همخون یافته
و دو قاشیهء همزاد را که از دوشانه به یوق بنده گی ات نشانده اند را، دو یار گرسنه

سخن بر سرآمد ِ اندیشه ها رسید، گلهای ِ لمیزرع این لوت ِ پُر طپش، به سرآبی میزد، در خلصهء 

وجود





دامون
شنبه/٠٨/١٢/١٣٨٨




به کاکتوس

Friday, 26 February 2010

فیلم کامل حمله به دانشگاه از یو تییوب

http://www.youtube.com/watch?v=F52wtg1BROk&feature=player_embedded#

فیلم کامل حمله به دانشگاه از یو تییوب لطفاً آن را در صورت مقدور در سایت خودتان تکسیر کنید
دامون

گُفتهء سُقراط




دانسته هایم مرا به ابتداء ندانستن کشید
آنسان فهمیده ام که هنوز نفهمیده ام، این ناکُجا را چه انتهاست
مغلطه ایست دنیا، که قوطهء هر ماهی در آب
و بیتوتهء من بر این بوریایِ زمین فقط سئوالیست بی جواب
و دجالِ قرن، قابیل ِ چماق گونه-در فَلاخَن سنگی را به شکار کبکی دریست



همیشه حرفی ندانسته محتوایِ دانسته ها را از پیش ِ روی برمیچیند
و آنگاهان همچون پرتاب ِ سنگیست شاید بر شاخه ای پُر بار از گنجشک
و آن نُخبه ای که تو خویش را دانی، تو را، چون کَهَر اسبی در گل مانده، در مُقابل ِ چشمانت
آه که این دنیا را دیگر اساس و پایه ای باید نه آنچه که در مُخیلهء اندیشه های ماست
و این همان حرف ِ نادانسته را ماند، که سُقراط ِ حکیم را در گل چونان واداشت که بگوید نادانسته هایم بر هر آنچه که تا به حال دانستم
چربید






دامون


‏چهار شنبه، ١٥/٠٤/٢٠٠٩

Thursday, 25 February 2010

قَسم های‌ ِ من





من با خودم قسم خورده ام که در همه اُو قا ت
حتی اگر یک بار هم شُده، به یاد ِ از دست رفته گانم، سورهء میآد بسرایم

در این سرای، تو چه دانی، چه میشود دم ِ دگری
شاید معجزه ای دوباره سادهء دستهای‌ آنان را، به یاد ِ روز آرد
و مرا، خوش وقت، در اعجاز ِ گُلهای ِ یاس، یا که در آغوش کشیدن‌
چونان که دگر در پوست نگنجد بدنم

در باور معجزه ننشسته ام
ادراکم این را میداند که گذشته، گذشته است
و به دنبالِ اسخاره و تطبیق ِ سطر به سطر ِ آنچُنان، از واژه نیستم
هر چه پیش آید خوش آید، زبان و لحجه ء خود را، عوض نباید کرد
و در یک عان
نباید که سپُرد به باد ِ هرجائی، پرچم قافیه ء خویش را
من با خودم قسم خورده ام، که ننویسم، آن را که در واقع، در دل ندارم

میتراود بوی ِ خوش نان و صفای ِ روز
یا که نجوایِ پرنده، از کوزهء لبهایم، آنسان که من آنرا میشنوم
نه آن چه چه کذائی ِ بُلبُل که از داخل ِ آن جعبه درمیاید

گُمان به هر دلیل که داری بدان، حقیقت در چشم نمی آید و تصویر نیست
آنکه درون ِ آینه بینی، نماد تو است
آنچه درون ِ آینه نیست در تواست
درون ِ ادراکت

برای درک ِ دوباره در خویش مینگرم،
من نزد ِ خود قسم یاد کرده ام، که تا جان در بدن دارم ایمانم را از خویش ِ در خویشم
کم نکُنم
من نزد ِ خو د قسم خورده ام، که تا ابد
عاشق باشم
عشق می سُراید معجزه را در بند بند من
میزُداید عشق، از تصویری که در آینه مرا مینگرد
و از سر ِ تسلیم در خالی ِ خویش

آه که، زبان، الکن در این سخنکده آمد
و چندان که میرود در این لا مکان ِ عشق
قسم یاد میکُند به گُفتهء خود

دامون


٢٤/٠٤/٢٠٠٩

Tuesday, 23 February 2010

ترفندی دیگر




گوئی از نژاد الکنان‌ ِ هفت کواکب فشرده اند اینان را
که با تکیه بر جهیز کبر، لگدمال میکنند خاک ایران را


درود، قصدم از نوشتن این چند سطر فقط یاد آوری به دوستان و ملاقات کننده گان سایت لطف سخن است، یاد آوری ِ دردی که نه فقط دامنگیر مردم ماست بلکه طبیعت یگانه و زیبای ایران را هم با استبداد و کور نگری در تار و مار است. این عدهء از تمدن بیخبر که با تجویز و مصوبه های بی ربط خویش باعث نا آرامی و نابودی طبیعت میشوند همان صاحب منصبان خودمُختار در صدر کار هستند، یکی از اینها معاون اول رئیس جمهور، احمدی نژاد میباشدکه با امضا و اختیار گرفتن قدرت به یکه تازی است. با مشاهدهء مدرکی که در بالا آمده، درمییابیدکه ایشان نه فقط تمام آمال یک ملت را به ابتزال میکشد، بلکه این امضا را به وِ جههء انقلابی جامیزند و با این ترفند دست پیش رامیگیرد که پس نیُافتد.‌ ایشان فکر میکنند که با دسته ای نابینا به سُفره نشسته اند و هیچ کس نمیبیند که ایشان فقط به فکر پر کردن جیب خود و اغیار همدستشان هستند و همچنین بنیان پایگاههای مخفی نظامی و غیر قابل دسترس برای اعمال شیطانی آینده را هم نقشه ریزی میکنند. بر هر انسان اندیشمند و خیر خواه واضح است که دست شیطانی اینها توشه ای را برای فرزندان این سرزمین حائض نیست و بهره مندان از آن در اصل، بانک های واقع در خارج از کشور است که احتیاجی به شرح آنرا نمیبینم.
برای وضوح بیشتر میتوانید به سایت آقای درویش، مهار بیابانزایی در ایران
http://darvish100.blogfa.com/
و همینطور به سایت پایگاه اطلاع رسانی جمهوری اسلامی مُراجعه کنید
http://www.dolat.ir/NSite/Keyword/?key=22567
با کمال تشکر فراوان
دامون
٠٤/اسپند/١٣٨٨

برای بزرگنمائی تصویر بالا، لطفاً کُرزر را روی آن فشار دهید





http://www.youtube.com/watch?v=c2y9Wl_teFY&feature=player_embedded

حمله به کوی دانشگاه تهران در تاریخ -25 خرداد 88که باعث کشته شدن بیش از چهار دانشجو و زخمی شدن دویست و پنجاه نفر شد که توسط افراد خود رژیم فیلمبرداری و تهیه شده، حالا چرا (؟؟) و چگونه ( !!! ) دست بی بی سی افتاده بماند، بعضی ها میگویند از همان فراری های تازه به انگلیسی بدست آمده که با آن پناه بگیرند؛ اتفاقاً خیلی جالب میتواند باشد چند نفر را یا بکشی یا فیلم بگیری همان را هم پیراهن یوسف کنی خودتان ببینید

با تشکر دامون

حمله به کوی دانشگاه تهران-25 خرداد88

http://www.youtube.com/watch?v=c2y9Wl_teFY&feature=player_embedded#

خطابهء منصور


من خدا هستم

من شخص نیستم که دستگیرش کنی
من موجود نیستم که ایجادم کنی
من خدا هستم و هر طوری فکرکنی
با تو هستم
من تورا میفهمم
من تورا درک میکنم - اصلاً این
تو نیستی این منم
هر افسانه ای که تو دنیا گفته شده
از زبون من بوده، تازه
افسانه هاءی هم هست
که تا بحال نگفتمشون
نه اینکه گوش شنوا براش نبوده
چون من خودم گوش هستم
یه گوش شنوا که هر صداءی را
که حتی هیچکس اونو نمیشنوه
برام واضح و روشنه
نه اینکه زبان گفتنشو نداشته باشم
یا اینکه قدرت تکلمش رو
چون

من من هستم
وهیچ چیز و هیچ کس شبیه به من نیست
و من شبیه همه چیز هستم
حتی شبیه عشق
من فراموش نمیکنم
نه تو رو نه کس دیگری رو
یا چیز دیگری رو
چون من همه کس وهمه چیز هستم
حتی انتقام
من اگر بخوام در
بارهء خودم توضیح بدم
حتی تو کتابها دفترها و
تومارها هم جا نمیشه
تا به حال هرچی در باره من
شنیدی، دیده ای یا که گفته ای
همش کاملاً درست بوده
ولی این همش نبوده
من خاتمه ندارم
توی فکرها جا نمیگیرم
این ابعاد که تو میشناسی یا خواهی شناخت
برا پیدا کردن سرّ من کافی نیست
چون من مجود نیستم
در هیچ کجا ودر همه جا
هیچ نهانگاهی نمیتونه آنقدر نهان
باشه که من ندانم
تو،میتونی از دست بیماری
فرار کنی، از دست پیری،
یا انتقام فرار کنی
بدان
که آن راه و من جلو پاهات گذاشته ام
چون من راه هستم
من دو خط موازییم که
در بینهایت هم موازی هستم
مثل شمشیر نیستم که
سرم کج با شه
مثل مسلسل نیستم که تکرار گلوله کنم
من همیشه جدید هستم
اصلاً هیچ چی از من جدید تر
نیست یعنی هر چیز جدیدی که
تو بسازی برای من تکراریِه
مثل مسلسل که تکرار گلوله هاست
دامون

Monday, 22 February 2010

خسته



خسته ایم
خسته از بگیر و ببندهای
بین تو و این سبز نیم رنگ
که
همچون غصیانی ترشیده سو سو میزند
خسته ازآن خروار زیرهءِ کرمانت
که چون تُهفه ای به نَتَنز بُرده ای برای خیر ات
خسته از حضور گُشنه گان ِ همیشه در در صحنه
خسته از آن دستک و تُنبک ِ اتمی و آبپاش های شیمیائی از جنس خُتن
خسته از آویختن میوه های نارس از تیرک های به احتزاز دحشت مرگ
خسته از آوای جمعهء آن مردک کودن کور، که قهرمان شقاوت است در رصالت ِ مرگ
و میفشارد پای عاجزش را بر گلوی صبح ، که دیگر، نسُرایدهیچ
چکاوکی
خسته از این حقیقت ِ برهنه که چون تُفی سر بالاست
*
این ختم قائله نیست این ادامه ء هنوز است
شتابی نیست در مُخیلهءِ شورای حاکمان
آنها را به
که ولی نعمتی وقیح در بالا دست
که ساطور و شکنجه را همچون مترسک به کفهء اُزان
در تبادل آذاد گشتن ِ جمعیت شُغالان
است
سوزاندن آخرین شراره هاست
که نماند روشنی دگر
در این بارگاه ِ شیطانی
خسته ایم
خسته ایم از این همه دروغ، و بر صُلابت این صده میسپاریم شمایان را
چو واژه ای، خواهید دید




سوم/ اسپند/ ١٣٨٨
دامون

Sunday, 21 February 2010

به گفتهء آ






در شهر کوران مریضی بود که میدید، به گفتهء آ
کوران دسته دسته، با عصاهای نجیب خویش در رسیدند
و آنسان، که ماری را در جُبّهء‌ حلزون گرفتار،
ویا موشی در مسلخ، مردک ِ بینوا را بر دو چشم، شفا بخشیدند
و بعد از آن بر خویش بالیدن و گُفتند که ما کُنندهء کاریم و دست ِ انتقام
و بر خطابه نبشتند بر سُریر دروازه
اگر بینش خوب بودندی، در تملک ِ هر شخص میبودی
پس ایدون باد


دامون


Arbeit Macht Frei by Heidi Winner

Friday, 19 February 2010

جائی در بی نهایت، نزدیک به خدا - ۱




سئوالی 
بی چون و چرا 
و حقیقتی دور از دسترس سیمرغ 

جائی سُفته و محض فرای سوی ِ احساس ِ لمس 
جائی در بی نهایت، نزدیک به خدا

*

در زمستانیِ این خواب قوطه میخوری

آنسان که باغچهء کوچک ِ کنار حیاط را از یاد برده ای

و در تخیُلت، به آفرینش ِ مناره ای تا امتداد آبی رنگ

آرزو هایت، هرچند ساده و خوردسال 

ولی

به کوچه ای بُنبست ختم خواهد شد

اگر که تاریخ را
به ذکر نگیری

مُدام نخوانی نوشتهء خویشت را

گاز نگیری زبانت را

واین حقیقت محض را

این عریانی را

نبینی، در کنار خود

*

جوینده گان، یابنده میشوند

شاید در آنزمان

که عارض شبق فامشان بر زمین بوسه زند

هم آنانکه، امروز در دست گرفته عصا

چون روشندلان به جست و جوی حقیقتند

در نقطه ای نیافتنی، نزدیک به خدا 


دامون ‏ 


۲۰۰۹/۰۵/۱۵ جمعه‏ 

با نگرش و تنظیم دوباره

٢٨/بهمن/١٣٨٨

Thursday, 18 February 2010

تکرار معجزه در خواب ِ زمستانی





دست ِ خواهش ما، در هواست آویزان
و سئوالی غیر قابل ِ اِغماض از درخت اندیشه هامان
*
کاویدن، در این وادیهء بی انتهای ِ سروده ها
و یافتن جمله ای در خور
نبودن، در بارانداز ِ اطلاق، از آفرینش
و حلول ِ آن دم‌‌، که چشمانت را بگشاید، به روی پنجره ای شاید
که ببینی زره زره ات در عشق خلاصه میشود یا نِی
و سروده ات آیا آن وحی را ماند که سرچمه اش را حتی خود ندانی که کُجاست،
به معرکه ای ماند که در مِعمَر ِآن تنها تو نشسته ای
و تو درفراگوش ِ خویش میخوانی
و تو زمزمهء صماع در خویش میمانی
و آیه های کتابت، در آن لحظه نبشتهء توست
و در آن مضحرهء واجد، علت را خواهی یافت
آن گُزیدهء معمول را، که بایِست و نه شایِست،
هرآنچه را که اَنگِ وسوسه است و شناگری ماهر در زیر ِ پوست
بر جهیزهءِِ الهام



دامون
دوشنبه‏،‏ 11/05/2009

Wednesday, 17 February 2010

خطابهء اعظم



آنگاه که ضلمت را در این سیاره
انبان و کتیبهء شکنجه را چونان پرچم های ِ رنگارنگ آویخته سازیم
در هرکرانه ای، بر سر هر بازار و مناره ای
و قدقامت شکستهء انسان را پُر ز کاه، آویزان به هر درخت
آنگاهان که بر باخته ایم حتی صورتمان را بر جهیز ِ ناچیز شیطان،
بر سفیدی که متمایز است از هر رنگ دگر،
بر پایه ای که اثاثش بر آب است و کتابش به جوهرخون
و اسطوره ء هزارن زجه است، از عُمق دل کشیده
همچون شیحه آن توسن ِ به بند
آنگاه که فاتح شدیم
دلوی از سرچشمهء معرفت سیراب را لازم باید
برای تطهیر، برای غسل تعمید دستهامان



دامون

Monday, 15 February 2010

لحظه







در به در در کوچه و بازار و شهرم
روی لب خُشکیده بوی دوست
طعم ِ تلخ ِ دوستی، عشق، در غبار ِ روز
قصه ای بر روی ِ لبهایم نمیگیرد قدم
آیه های‌ ِ یائس برهر سو طنین افکن
مرگ میگردد درکویری سُرخ
فصل ِ دیگر از غم و تنهائی است
در غبار و دود کودکی فرطوط را مانم
نه در دستان‌ ِِ من برگی بنوشته به عشقی سُرخ
نه در دستار ِ من اَنبان ِ روزی خوش
میروم تا بینهایتهای ِ دور
تا مگر آنجا پدیدارَت کُنم ای دوست

دامون

Sunday, 14 February 2010

تولدی دیگر


درعصری که خُرفهءگاو- علف بود
با خطبهء خروس
جفتم بریده شد
از نطفه ای نهان در نزد مادرم
مادر رفیق بود ودرسِ انسان را
به گونهء وحی در من خلاصه کرد
و من- ایستاده ام
فرسنگها دور
ازخاک او
در عصری که خُرفهء گاو گاو است
وسگها حقِ رأی دارند
بی صدا، در سکوت، در بغضِ نیافتنِ انسان
در عصری غمگین ایستاده ام - در شُخمزارِ روز
در قلبِ گاوها دیوانهگیست
و رأی سگها چون زوزه ایست


دامون
به مریم ی.ش

Saturday, 13 February 2010

رنج ِ حقیقت


جسمی لرزان، از جنس آینه، میرقصد چون آونگ
از چوبه ای که تیفالبندی شاید آنرا به عادت مردمانه ء شرع
به احتزاز نبض زمان کوبیده
که نجنبد آبی در آسیاب و نماند قرار در هاون
در این دییار که توازُن را انگاری، ارزش به طلا در کفّه ای، در تبادل به قرصی از نان است
مرسوم - بی تعارف‌ ِ ایستادن و مردن است
آنگونه که فرخ مُرد یا که امیر 
در کوچه ای منتهی به ما
دامون
١٩/بهمن/١٣٨٨
تیفالبند= نجار ستون، سَقف ِ چوبی و چوبهء دار
امیر و فرخ دو اسم خاص
با اقتباس از شعر سیروس شاملو

Thursday, 11 February 2010

دو بیتی های عاشقانه





در بلندی بالا دست که آوازه ء سکوت - تنها نجواست
و هر صدا حتی به گوش جبرئیل هم نمیرسد
در قطب انتظار
طنین ِ فریادت
در یافته ای بارانی دوباره تکرار خواهد شد
در گُدازهء خاک
آنگونه، چون تردد این بیت بیت ِ من
در کشتزار‌ ِ رویش تو
در جزر و مدّ ِ چشمهء عشق
در باز تاب ِ این پژواک






دامون


‏سه شنبه‏/٠٩/٠٦/٢٠٠٩

غاشیه



مزرعه ایست، که حتی دگر، نامی بر آن نیست این شهر
، این دنیای پسمانده
و درآن
آمالی درو شده در طوفان
لگدمال گاو های آهنی
در سرابی مواج از رمل ِ قلتیده به دنبال
،میپالد عطشان، میپالد مثل ماهی اُفتاده به مغاک
، مثل مرغی بدون سر که از شاخه ای به شاخه ای دگر
و از ستونی به ستونی، محض ِ یک فرجام
در خواب است این غمزده گورستان ِ بعید
با چشم باز،به قدمگاه میرود در این غریبانهء غروب،
در اربعین مطلق قرن ِ شهاب و تندر رعد

دامون
جمعه دوم /بهمن/١٣٨٨


پالیدن : پر پر زدن درهنگام شکنجه ویا از گرسنهگی
غاشیه : مسخره، دلقکوار
قرن ِ شهاب و تندر رعد : عصر ِ شهابهای خانمانسوز

پُل ِ سراط : راهی بدون بازگشت و جانفرسا

گاو های آهنی : ارابه هائی است مُتشکل از دو چرخ برای شُخم، ویا متشکل

از چهار چرخ برای دِروُ و حمل توده های درو شده، که بیشتر

توسط اسب، مادیان، قاطرهای عقیم و گاومیش های اخته

به حرکت در میآیند و از قدیمالایام در این نواحی

رواج داشته و دارد

Wednesday, 10 February 2010

در غیاب عشق




ابرق دلم

در کنارهء این بندر عبوس

.خشکیده وُ اسیر، در لحظه ای ما وراءِ میلاد ِ تو مانده است

.زمان دیگر مقیاس این مطروکه را هم از یاد برده است

.در آشکار، نهفتهء دل تو، سوزش اُجاق‌ِ دل من است

من در محیطِ ناکجا 

گرفتار ِ جنگ با خویشتن است

 جنگ

با آسیابی ایستاده، در غیاب باد




دامون
۲۰۰۹/۱۰/ ۲۵



Saturday, 6 February 2010

ما





کلمه ء "ما"، هر چند که امروزه کمتر به آن توجه میشود، اما یکی از پایه های اولیه ء بقا ءِ تمامی انسانها بوده است و به واسطه آن قدمهای اولیه ء زندگی به رنگ و لعاب تفاهم، از آن نقش میگرفته.


اینکه همیشه افراد جامعهء مدنی و پیشرفته مجموع و تمامی افراد آن جامعه را تشکیل میدهند، باعث میشود دولتمندان‌ آن جامعه اساس و پایه ء زندگی مُرفه را برای همه در نظر بگیرند و نه فقط برای جمعیت معدودی از آن و این مهم گویای آن میشود که به خواسته تمام مردم آن مدنیت، ترتیب اثر داده شده و مُقامی از یک قشر یا یک جمع کوچکتر در آن دیده نشود ، به همین خاطر، " رفاه، تعلیم و تربیت"، تمامی افراد تشکیل دهندهء اجتماع را در بر گرفته و کمتر کسی از ‌روند آن بیزار و بری میشود.این گونه جوامع پیشرفته اکثراً برای آن دسته و قومی که به صورتی در جوار فشار، ارعاب و تبعیض، زندگی‌ ِ سختی را میگذرانند به صورت آرزو و ‌اُلگو میشوند.نظر من از این بحث ، دراز پردازی نیست، همه ما میدانیم که رویه ارتقاع دادن یک قشر ِ جامعه ، از اکثریت آن، چه عواقب دُشوار و غیر قابل جبرانی به دنبال دارد؛ به عنوان مثال اگر در یک جامعهء چند نژادی بخواهیم فقط به یک نژاد توجه خود را مصروف کنیم و آن را بر دیگر اقوام همجوارش برتر بدانیم، چگونه باید اکثر قوانین مدنی که برای یک زندگی ساده و آذاد واجد است را زیر پا گذاشته و نظام مشروع را به سُلطهء استبداد بسپاریم لااقل،بر همه ما واضح و توجیح شده که تفکیک مذهب، نژاد و از این معقول، مُتعاقب با پسرفت و به جا ماندنمان از همسایهگانمان خواهد شد و ما را هر روز بیشتر و وسیعتر در این آماس، به پیلهء تنیده به دست خودمان خفه و محدودمینماید. البته، روال داستان سُلطه، تبعیض و جبر، به قدمت تاریخ فاشیسیم آلمان های نازیست و یا حزب نژاد گرای افریقای جنوبی نیست و سن آن حتی از سنگنوشته ها، منشورها و احرام ثلاثهء مصر هم بیشتر و به بدو تاریخ انسان ها بازمیگردد و خروارها نوشته را نقش میدهد که در تارُک تاریخ بجا مانده است.زمین همیشه یک خاستگاه برای انسانها ی هر دوره بوده و اکثر جوامع بدوی هم، حتی، برای آن احترام بخصوصی قائل بوده اند و آن را به نیکی برای فرزندان خویش به جا گذاشته اند. " آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند" همیشه اثری از خود به جا گذاشته اند که همانند مطلو ب خواص، رفتار ناگونه‌ و خلاف مذهب استادان امر را حائض و چه به نغض و یا نثر صحیح، آمال آذادی را جستجو گر و نقش فزاینده ء تعلیم عصر حاضر را به دنبال داشته و دارد.میثاق من تو و او در یک کلمه خلاصه میشود "ما"، و ما کشتی نشسته گانیم ، سُکان و بادبان آینده را خود رقم میزنیم و در دست خویش داریم که به اُفقی بهتر راه یابیم، یا هنوز هم در مرتبهء انسانی به درجات پست تر نزول اجلال کنیم. ما آینده نه فقط خویش و نه فقط امروز را، که آیندهء ما را در آینده مینویسیم و این تاریخ میتواند گویای لعنت ویا بارز شهادت به وظیفهء 
انسانیمان باشد




دامون
شنبه/١٧/بهمن/١٣٨٨

Tuesday, 2 February 2010

نهُفته




اغماض، دیواریست بر بلندای ِ حقیقت مُماس، و انکار
هندسه ای دارد، به موازات دروغ،
افراشته،
تا بینهایت ِ اطلاق

درد است، مضیقهء اجبار


دامون

١٨/آذر/١٣٨٨

لاله




در گونه ای نا خوشآیند، پیچیده‌ ام رسام صدایم را، امروز

در درنگ دهشت آن دست که میچیند، نجوای هر پژواک را در گلو
و آن تازهءِ شیرین را، در بهر وجود
رستخیز اسب زمان، در باور من است، تو چه میدانی؟
در باورم اندیشهء عمیق دست کریحیست پُر ز خواهش ِچیدن
در این مکاره ء تکبُر و استبداد
این
آماس ِ تلخ یک گاز است از سیبی شاید
چو سنگواره ای، اُفتاده به کُنج ِ اِنزوا
این همه را
شاید در ادراک‌ ِ یک فصل نابجا وسرد
مانده گذارد، لاله،
در اجتهاد ِ شهادت، به دست یک
آفت هر جائی
تو چه میدانی؟




دامون


سه شنبه، هشتم دی / ١٣٨٨

Monday, 1 February 2010

قدقامت




وقتی در نقطهء عطف‌ ،و یا
در تردد ِ سوره های ِ هر جائی، قنود میبندی
وتخم لَقّ‌ ِ شَک را بر کردار حضور خویش به وضو مینیشینی
به قد قامت آیا و شاید ها
در آن وقت، در آن لحظه، در آن زمان، داستان آذاه گی را
از یاد بُرده ای، فلسفهء پریدن را
ساختن آشیانی در بلندایِ خانهء سیمرغ


دامون


١١/٠٧/٢٠٠٩